مقدمه: در مورد توحيد آيات بسياري در قرآن وجود دارد اما سوره توحيد اهميت فوق العاده اي در اين خصوص دارد که در اين مقاله به مساله توحيد از منظر اين سوره مي پردازيم:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ (۱) اللَّهُ الصَّمَدُ (۲) لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ (۳) وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ (۴)
ترجمه آيات
به نام اللَّه كه رحمان و رحيم است،
بگو او اللَّه يگانه است (۱).
كه همه نيازمندان قصد او مىكنند (۲).
نزاده و زاييده نشده (۳).
و هيچ كس همتاى او نيست (۴).
بيان آيات
اين سوره خداى تعالى را به احديت ذات و بازگشت ما سوى اللَّه در تمامى حوائج وجوديش به سوى او و نيز به اينكه احدى نه در ذات و نه در صفات و نه در افعال شريك او نيست مىستايد، و اين توحيد قرآنى، توحيدى است كه مختص به خود قرآن كريم است، و تمامى معارف (اصولى و فروعى و اخلاقى) اسلام بر اين اساس پىريزى شده است.
و روايات وارده از طرق شيعه و سنى در فضيلت اين سوره بسيار زياد است، حتى از هر دو طريق رسيده كه اين سوره معادل با يك ثلث قرآن است، كه ان شاء اللَّه رواياتش به زودى از نظر خواننده مىگذرد.
و اين سوره هم مىتواند در مكه نازل شده باشد و هم در مدينه، و آنچه از بعضى از روايات وارده در سبب نزول آن ظاهر است اين است كه در مكه نازل شده.
" قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ" كلمه" هو" ضمير شان و ضمير قصه است، و معمولا در جايى بكار مىرود كه گوينده اهتمام زيادى به مضمون جمله بعد از آن داشته باشد، و اما كلمه" اللَّه" مورد اختلاف واقع شده، حق آن است كه" علم به غلبه" براى خداى تعالى است، يعنى قبلا در زبان عرب اسم خاص براى حق تعالى نبود، ولى از آنجايى كه استعمالش در اين مورد بيش از ساير موارد شد، به خاطر همين غلبه استعمال، تدريجا اسم خاص خدا گرديد، هم چنان كه اهل هر زبانى ديگر براى خداى تعالى نام خاصى دارند، و ما در تفسير سوره فاتحه (اولين سوره قرآن) در باره اين كلمه بحث كرديم.
[فرق بين" احد" و" واحد" و معناى احد بودن خداى تعالى]
و كلمه" احد" صفتى است كه از ماده" وحدت" گرفته شده، هم چنان كه كلمه" واحد" نيز وصفى از اين ماده است، چيزى كه هست، بين احد و واحد فرق است، كلمه" احد" در مورد چيزى و كسى بكار مىرود كه قابل كثرت و تعدد نباشد، نه در خارج و نه در ذهن، و اصولا داخل اعداد نشود، به خلاف كلمه" واحد" كه هر" واحدى" يك ثانى و ثالثى دارد يا در خارج و يا در توهم و يا به فرض عقل، كه با انضمام به ثانى و ثالث و رابع كثير مىشود، و اما احد اگر هم برايش دومى فرض شود، باز خود همان است و چيزى بر او اضافه نشده.
مثالى كه بتواند تا اندازهاى اين فرق را روشن سازد اين است كه: وقتى مىگويى" احدى از قوم نزد من نيامده"، در حقيقت، هم آمدن يك نفر را نفى كردهاى و هم دو نفر و سه نفر به بالا را، اما اگر بگويى:" واحدى از قوم نزد من نيامده" تنها و تنها آمدن يك نفر را نفى كردهاى، و منافات ندارد كه چند نفرشان نزدت آمده باشند، و به خاطر همين تفاوت كه بين دو كلمه هست، و به خاطر همين معنا و خاصيتى كه در كلمه" احد" هست، مىبينيم اين كلمه در هيچ كلام ايجابى به جز در باره خداى تعالى استعمال نمىشود، (و هيچ وقت گفته نمىشود: جاءنى احد من القوم- احدى از قوم نزد من آمد) بلكه هر جا كه استعمال شده است كلامى است منفى، تنها در مورد خداى تعالى است كه در كلام ايجابى استعمال مىشود.
يكى از بيانات لطيف مولانا امير المؤمنين (ص) در همين باب است كه در بعضى از خطبههايش كه در باره توحيد خداى عز و جل ايراد فرموده چنين آمده:" كل مسمى بالوحدة غيره قليل" [۱] يعنى- و خدا داناتر است- هر چيزى غير خداى تعالى، وقتى به صفت وحدت توصيف شود، همين توصيف بر قلت و كمى آن دلالت دارد، به خلاف خداى تعالى كه يكى بودنش از كمى و اندكى نيست.
و ما در بحثى كه پيرامون توحيد قرآنى در جلد ششم اين كتاب داشتيم، پارهاى از كلمات آن جناب را كه در باره توحيد صادر شده نقل نموديم.
[معناى اينكه خدا صمد است اينست كه هر چيزى در ذات و آثار و صفات محتاج او است و او منتهى المقاصد است]
" اللَّهُ الصَّمَدُ" اصل در معناى كلمه" صمد" قصد كردن و يا قصد كردن با اعتماد است، وقتى گفته مىشود:" صمده، يصمده، صمدا" از باب" نصر، ينصر" معنايش اين است كه فلانى قصد فلان كس يا فلان چيز را كرد، در حالى كه بر او اعتماد كرده بود. بعضى از مفسرين اين كلمه را- كه صفت است- به معانى متعددى تفسير كردهاند كه برگشت بيشتر آنها به معناى زير است:" سيد و بزرگى كه از هر سو به جانبش قصد مىكنند تا حوايجشان را برآورد" و چون در آيه مورد بحث مطلق آمده همين معنا را مىدهد، پس خداى تعالى سيد و بزرگى است كه تمامى موجودات عالم در تمامى حوائجشان او را قصد مىكنند.
آرى وقتى خداى تعالى پديد آورنده همه عالم است، و هر چيزى كه داراى هستى است هستى را خدا به او داده، پس هر چيزى كه نام" چيز" صادق بر آن باشد، در ذات و صفات و آثارش محتاج به خدا است، و در رفع حاجتش او را قصد مىكند، هم چنان كه خودش فرموده:" أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ" [۲]، و نيز به طور مطلق فرموده:" وَ أَنَّ إِلى رَبِّكَ الْمُنْتَهى"[۳]، پس خداى تعالى در هر حاجتى كه در عالم وجود تصور شود صمد است، يعنى هيچ چيز قصد هيچ چيز ديگر نمىكند مگر آنكه منتهاى مقصدش او است و بر آمدن حاجتش به وسيله او است.
از اينجا روشن مىشود كه اگر الف و لام بر سر كلمه" صمد" در آمده، منظور افاده حصر است، مىفهماند تنها خداى تعالى صمد على الاطلاق است، به خلاف كلمه" احد" كه الف و لام بر سرش در نيامده، براى اينكه اين كلمه با معناى مخصوصى كه افاده مىكند در جمله اثباتى بر احدى غير خداى تعالى اطلاق نمىشود، پس حاجت نبود كه با آوردن الف ولام حصر احديت را در جناب حق تعالى افاده كند، و يا احديت معهودى از بين احديتها را برساند.
و اما اينكه چرا دوباره كلمه" اللَّه" ذكر شد، با اينكه ممكن بود بفرمايد:" قل هو اللَّه احد و صمد"؟ ظاهرا اين تكرار براى اشاره به اين معنا بوده كه هر يك از دو جمله" هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ" و" اللَّهُ الصَّمَدُ" مستقلا كافى در تعريف خداى تعالى است، چون مقام، مقام معرفى خدا به وسيله صفتى است كه خاص خود او باشد، پس معنا چنين است كه معرفت به خداى تعالى حاصل مىگردد چه از شنيدن جمله" هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ" و چه از شنيدن" اللَّهُ الصَّمَدُ" چه آن جور توصيف و تعريف شود و چه اينجور.
و اين دو آيه شريفه در عين حال هم به وسيله صفات ذات، خداى تعالى را معرفى كرده، و هم به وسيله صفات فعل. جمله" اللَّهُ أَحَدٌ" خدا را به صفت احديت توصيف كرده، كه احديت عين ذات است. و جمله" اللَّهُ الصَّمَدُ" او را به صفت صمديت توصيف كرده كه صفت فعل است، چون گفتيم صمديت عبارت از اين است كه هر چيزى به سوى او منتهى مىشود.
بعضى [۴] از مفسرين گفتهاند: كلمه" صمد" به معناى هر چيز تو پرى است كه جوفش خالى نباشد، و در نتيجه نه بخورد و نه بنوشد و نه بخوابد و نه بچه بياورد و نه از كسى متولد شود. كه بنا بر اين تفسير، جمله" لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ" تفسير كلمه" صمد" خواهد بود.
" لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ" اين دو آيه كريمه از خداى تعالى اين معنا را نفى مىكند كه چيزى را بزايد. و يا به- عبارت ديگر ذاتش متجزى شود، و جزئى از سنخ خودش از او جدا گردد. چه به آن معنايى كه نصارى در باره خداى تعالى و مسيح مىگويند، و چه به آن معنايى كه وثنى مذهبان بعضى از آلهه خود را فرزندان خداى سبحان مىپندارند.
و نيز اين دو آيه از خداى تعالى اين معنا را نفى مىكنند كه خود او از چيزى متولد و مشتق شده باشد، حال اين تولد و اشتقاق به هر معنايى كه اراده شود، چه به آن نحوى كه وثنيت در باره خدايان خود گفتهاند، كه بعضى اله پدر و بعضى ديگر اله مادر و بعضى ديگر اله فرزند است، و چه به نحوى ديگر.
و نيز اين معنا را نفى مىكنند كه براى خداى تعالى كفوى باشد كه برابر او در ذات و يا در فعل باشد، يعنى مانند خداى تعالى بيافريند و تدبير نمايد، و احدى از صاحبان اديان و غير ايشان قائل به وجود كفوى در ذات خدا نيست، يعنى احدى از دينداران و بىدينان نگفته كه واجب الوجود (عز اسمه) متعدد است، و اما در فعل يعنى تدبير، بعضى قائل به آن شدهاند، مانند وثنىها كه براى خدايان خود الوهيت و تدبير قائل شدند، حال چه خداى بشرى مانند فرعون و نمرود كه ادعاى الوهيت كردند، و چه غير بشرى. و ملاك در كفو بودن در نظر آنان اين است كه براى اله و معبود خود استقلال در تدبير قائلند و مىگويند: اللَّه تعالى تدبير فلان ناحيه عالم را به فلان معبود واگذار نموده و او فعلا مستقل در تدبير آن ناحيه است، همانطور كه خود خداى تعالى مستقل در تدبير آن ارباب و آلهه است، و او رب الارباب و اله الالهه است. و اگر برابرى در صفات را نشمرديم، براى آن بود كه صفت، يا صفت ذات است يا صفت فعل، صفت ذات كه عين ذات است و صفت فعل هم از فعل انتزاع مىشود.
و اين معناى از كفو بودن در غير آلهه مشركين نيز تصور دارد، نظير استقلالى كه بعضى براى موجودى از موجودات ممكن بپندارند، اين نيز مصداقى است براى كفو بودن، چون برگشت اين فرض نيز به اين است كه انسان بپندارد مثلا فلان گياه خودش مستقلا بيمارى ما را شفا مىدهد و در بهبودى از بيماريمان احتياجى به خداى تعالى نداريم، با اينكه گياه مذكور از هر جهتى محتاج به خداى تعالى است، و آيه مورد بحث اين را نيز نفى مىكند.
[بيان اينكه نزائيدن، زاده نشدن و كفو نداشتن خدا فرع بر صمد بودن و يگانگى او در ذات و صفات و افعال است]
و صفات سهگانهاى كه در اين سوره نفى شده، يعنى متولد شدن چيزى از خدا، و تولد خداى تعالى از چيز ديگر، و داشتن كفو، هر چند ممكن است نفى آنها را متفرع بر صفت احديت خداى تعالى كرد، و به وجهى گفت فرض احديت خداى تعالى كافى است در اينكه او هيچ يك از اين سه صفت را نداشته باشد، و ليكن اين معنا زودتر به نظر مىرسد كه متفرع بر صمديت خدا باشند.
اما اينكه متولد نشدن چيزى از خدا فرع صمديت او است، بيانش اين است كه ولادت كه خود نوعى تجزى و قسمت پذيرى است به هر معنايى كه تفسير شود، بدون تركيب تصور ندارد، كسى كه مىزايد و چيزى از او جدا مىشود بايد خودش داراى اجزايى باشد، و چيزى كه جزء دارد محتاج به جزء خويش است، چون بديهى است موجود مركب از چند چيز وقتى آن موجود است كه آن چند جزء را داشته باشد، و خداى سبحان صمد است هر محتاجى در حاجتش به او منتهى مىگردد، و چنين كسى احتياج در او تصور ندارد.
و اما اينكه زاييده نشدنش از چيزى فرع صمديت او است بيانش اين است كه تولد چيزى از چيز ديگر فرض ندارد مگر با احتياج متولد به موجودى كه از او متولد شود، و خداى تعالى صمد است، و كسى كه صمد باشد احتياج در او تصور ندارد.
و اما اينكه كفو نداشتنش متفرع بر صمديت او است، بيانش اين است كه كفو چه اينكه كفو در ذات خداى تعالى فرض شود و چه كفو در فعل او، وقتى تصور دارد كه كفو فرضى در عملى كه در آن عمل كفو شده مستقل در ذات خود و بىنياز از خداى تعالى باشد، و گفتيم كه خداى تعالى صمد است و صمد على الاطلاق هم هست، يعنى همان كفو فرضى در آن عمل كه كفو فرض شده محتاج او است و بىنياز از او نيست، پس كفو هم نيست.
بنا بر اين روشن شد كه نفى در دو آيه، متفرع بر صمديت خداى تعالى است، و مال صمديت خداى تعالى و فروعات آن به اثبات يگانگى خدا در ذات و صفات و افعال او است، به اين معنا كه خداى تعالى در ذاتش واحد است و چيزى شبيه به او نيست، نه در ذاتش و نه در صفات و افعالش، پس ذات خداى تعالى به ذات خود او و براى ذات خود او است، بدون اينكه مستند بغير خودش باشد و بدون اينكه محتاج بغير باشد، به خلاف غير خداى تعالى كه در ذات و صفات و افعال خود محتاج خداى تعالايند، و او است كه به مقتضا و لياقت ساحت كبريايى و عظمتش موجودى را با صفات و افعال معين خلق مىكند، پس حاصل مفاد سوره اين است كه، خداى تعالى را به صفت احديت و واحديت توصيف مىكند.
و از جمله سخنانى كه در باره اين آيه گفته شده [۵]، اين است كه مراد از كفو، همسر است، چون همسر هر كسى كفو او است. و بنا به اين گفتار آيه شريفه همان را افاده مىكند كه آيه" تَعالى جَدُّ رَبِّنا مَا اتَّخَذَ صاحِبَةً" [۶] افاده مىكند. و ليكن اين حرف صحيح نيست [۷].
بحث روايتى
[ (رواياتى در باره فضيلت سوره اخلاص و توضيح مضامين عاليه آن)]
در كافى به سند خود از محمد بن مسلم از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: يهوديان از رسول خدا (ص) پرسيدند: مشخصات و حسب و نسب پروردگارت را براى ما بيان كن. آن جناب تا سه روز پاسخ نداد، تا آنكه سوره" قل هو اللَّه احد" نازل شد [۸].
مؤلف: و در كتاب احتجاج از امام عسكرى (ع) روايت آورده كه فرمود:
سؤال كننده عبد اللَّه بن صورياى يهودى بوده، و در بعضى روايات اهل سنت آمده كه سائل عبد اللَّه بن سلام بوده، و اين سؤال را در مكه كرد، و بعد از شنيدن پاسخ ايمان آورد، ولى ايمان خود را پنهان مىداشت، و در بعضى ديگر آمده جمعيتى از يهود بودند كه اين سؤال را از آن جناب كردند، و در روايات بسيارى از طرق اهل سنت آمده كه اصلا سؤال از ناحيه يهوديان نبوده، بلكه از ناحيه مشركين مكه بوده، و به هر حال هر چه بوده مراد از حسب و نسب، صفات و مشخصات خداى تعالى است [۹].
و در كتاب معانى به سند خود از اصبغ بن نباته از على (ع) روايت آورده كه در ضمن حديثى فرمود: نسبت خداى عز و جل همان سوره:" قُلْ هُوَ اللَّهُ ..." است [۱۰] و در كتاب علل به سند خود از امام صادق (ع) روايت كرده كه در حديث معراج فرمود: خداى تعالى به آن جناب- يعنى به رسول خدا (ص)- فرمود:" قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ"، را همانطور كه نازل شده بخوان، كه اين سوره نسبت و معرف من است [۱۱].
مؤلف: و نيز به سند خود از موسى بن جعفر روايتى در معناى اين روايت آورده [۱۲].
و در الدر المنثور است كه ابو عبيد در كتاب فضائل خود از ابن عباس از رسول خدا (ص) روايت كرده كه فرمود: سوره" قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ" ثلث قرآن است[۱۳].
مؤلف: روايات از طرق اهل سنت در اين معنا بسيار زياد است، و آن را از عدهاى از صحابه از قبيل ابن عباس (كه روايتش گذشت)، و ابى الدرداء، ابن عمر، جابر، ابن مسعود، ابى سعيد خدرى، معاذ بن انس، ابى ايوب، ابى امامه، و غير نامبردگان از رسول خدا (ص) روايت كردهاند، و نيز در عدهاى از روايات وارده از امامان اهل بيت
(ع) آمده، و مفسرين در توجيه آن وجوهى مختلف ذكر كردهاند، كه معتدلترين آن اين است كه تمامى معارف قرآنى به سه اصل بر مىگردد، توحيد و نبوت و معاد، و سوره مورد بحث از اين سه اصل يك اصل را متعرض شده، از اول تا به آخرش در باره آن سخن گفته، و آن اصل توحيد است [۱۴].
و در كتاب توحيد از امير المؤمنين (ع) روايت آورده كه فرمود در عالم رؤيا خضر (ع) را ديدم، و اين رؤيا يك شب قبل از جنگ بدر بود، به آن جناب گفتم: از آنچه دارى چيزى به من تعليم بده كه بر دشمنان پيروز شوم. خضر گفت: بگو:" يا هو يا من لا هو الا هو"، همين كه صبح شد، رؤياى خود را براى رسول خدا (ص) بازگو كردم، به من فرمود: اى على اسم اعظم را ياد گرفتى، و اين كلام در جنگ بدر هم چنان بر زبانم بود [۱۵].
و نيز در آن كتاب آمده كه امير المؤمنين على (ع) سوره" قل هو اللَّه احد" را خواند، و وقتى فارغ شد گفت:" يا هو يا من لا هو إلا هو اغفر لي و انصرني على القوم الكافرين- اى كسى كه نيست او مگر او، مرا بيامرز و مرا بر قوم كافر يارى فرما" [۱۶].
و در نهج البلاغه در باره خداى تعالى آمده:" الاحد لا بتاويل عدد- احد است، اما نه به تاويل عدد" [۱۷].
مؤلف: اين روايت را در توحيد هم از حضرت رضا (ع) نقل كرده به اين عبارت:" احد لا بتاويل عدد"[۱۸].
و در اصول كافى به سند خود از داوود بن قاسم جعفرى روايت آورده كه گفت: به امام ابى جعفر دوم جواد الأئمه (ع) عرضه داشتم: كلمه" صمد" چه معنايى دارد، فرمود به معناى سيد مصمود اليه است، يعنى بزرگى كه تمام موجودات عالم در حوائج كوچك و بزرگ به او مراجعه ميكنند و محتاج اويند [۱۹].
مؤلف: و در تفسير كلمه" صمد" معانى ديگرى از ائمه اهل بيت (ع) روايت شده، از آن جمله امام باقر (ع) فرمود: صمد به معناى سيد و بزرگى است كه سايرين او را اطاعت كنند، سيدى كه ما فوق او هيچ آمر و ناهى نباشد. و از حسين بن على (ع) روايت شده كه فرموده است: صمد كسى و چيزى را گويند كه جوف ندارد، و نيز به كسى گويند كه نمىخوابد، و همچنين به كسى گفته مىشود كه لم يزل بوده و لا يزال خواهد بود. و از امام سجاد (ع) نقل شده كه فرمود: صمد كسى است كه هر گاه بخواهد چيزى را ايجاد كند تنها بگويد: باش آن چيز موجود شود. و باز صمد به معناى كسى است كه موجودات را بدون الگوى قبلى خلق كرده، آنها را اضداد و به اشكال مختلف و ازواج خلق كرده، كسى است كه در يكتايى و ضد نداشتن يگانه است، و نيز در نداشتن شكل و مثل و شريك يكتا است [۲۰].
و اصل در معناى صمد همان معنايى است كه از ابى جعفر دوم (ع) نقل كرديم، چون در معناى آن لغتى از مفهوم قصد گرفته شده بود، و بنا بر اين، معانى ديگر و مختلفهاى كه از ساير ائمه (ع) نقل شد تفسير به لازمه معناى اصلى است، چون همه آنها از لوازم مقصود بودن خداى تعالى است، آرى خداى تعالى مقصودى است كه هر موجودى در هر حاجتى كه دارد به سوى او رجوع دارد، و خود او دچار هيچ حاجتى نمىشود.
و در كتاب توحيد از وهب بن وهب قرشى از امام صادق (ع) از آباى گرامىاش (ع) روايت آورده كه اهل بصره به حسين بن على (ع) نامهاى نوشته، و در آن از كلمه" صمد" پرسيدند، حضرت در پاسخشان اين نامه را به ايشان نوشت: بسم اللَّه الرحمن الرحيم، اما بعد، مبادا در قرآن كريم خوض كنيد. و در آن جدال راه نيندازيد، و بدون علم و از روى مظنه و سليقه در باره آن چيزى مگوييد، كه از جدم رسول خدا (ص) شنيدم كه مىفرمود: كسى كه بدون علم در باره قرآن سخن بگويد، نشيمنگاه او پر از آتش خواهد بود، و خداى سبحان خودش كلمه" صمد" را تفسير كرده، بعد از آنكه فرمود:" اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ"، آن را با دو آيه بعد تفسير نموده، فرمود:" لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ" [۲۱].
و نيز در آن كتاب به سند خود از ابن ابى عمير از موسى بن جعفر (ع) روايت آورده كه فرمود: و بدانكه خداى تعالى" واحد" و" احد"، و" صمد" است، نه فرزنددار مىشود تا فرزندش از او ارث ببرد، و نه خود از كسى متولد شده تا پدرش با او شريك باشد[۲۲].
و باز در آن كتاب در خطبه ديگر از امير المؤمنين (ع) آمده كه فرمود: خداى عز و جل كسى است كه از كسى متولد نشده تا در عزت شريكى داشته باشد، و خود فرزنددار نمىشود تا موروثى از بين رفتنى باشد[۲۳].
و در همان كتاب در ضمن خطبهاى از آن جناب آمده كه فرمود: خداى تعالى بزرگتر از آن است كه كفوى داشته باشد تا به آن كفو تشبيه شود[۲۴].
مؤلف: در اين معانى كه تا كنون از روايات نقل كرديم روايات ديگرى نيز هست.
علامه طباطبايي- ترجمه تفسير الميزان، موسوي همداني, ج۲۰, ص ۶۶۹ – ۶۷۸
---------------------------------------------------------
پاورقی :
۱. نهج البلاغه فيض الاسلام، ص ۱۵۵، خطبه ۶۴.
۲. آگاه باشيد كه ايجاد و تدبير تنها به دست او است. سوره اعراف، آيه ۵۴.
۳. محققا منتهاى هر چيزى به سوى او است. سوره نجم، آيه ۴۲.
۴. روح المعانى، ج ۳۰، ص ۲۷۴.
۵. مجمع البيان، ج ۱۰، ص ۵۶۷.
۶. و اينكه بلند است مقام با عظمت پروردگار ما و او هرگز براى خود همسر (و فرزندى) انتخاب نكرده. سوره جن، آيه ۳.
۷. زيرا كلمه" كفوا" نكره در سياق نفى است، و عموميت را مىرساند و مىفهماند از هر مصداق كه براى اين كلمه تصور شود، هيچ مصداقى براى خدا نيست، و خدا هيچ قسم از اقسام و مصاديق كفو را ندارد، نه تنها مصداق زوجيت را،" مترجم".
۸. اصول كافى، ج ۱، ص ۹۱، ح ۱.
۹. احتجاج طبرسى، ج ۱، ص ۴۸، ط نجف.
۱۰. معانى الاخبار، ص ۱۴۰.
۱۱. علل الشرائع، ج ۲، ص ۳۱۵.
۱۲. علل الشرائع، ج ۲، ص ۳۳۴، ب ۳۲.
۱۳. الدر المنثور، ج ۶، ص ۴۱۲.
۱۴.مجمع البيان، ج ۱۰، ص ۵۶۷.
۱۵. توحيد صدوق، ص ۸۹، ح ۲.
۱۶. توحيد صدوق، ص ۸۹، ح ۲.
۱۷. نهج البلاغه صبحى صالح، ص ۲۱۲، خطبه ۱۵۲.
۱۸. توحيد صدوق، ج ۴۵۳.
۱۹ اصول كافى، ج ۱، ص ۱۲۳، ح ۱.
۲۰. معانى الاخبار، ص ۷.
۲۱. توحيد صدوق، ص ۹۰، ح ۵.
۲۲. نور الثقلين، ج ۵، ص ۷۱۵ به نقل از توحيد.
۲۳. توحيد صدوق، ص ۳۱، ح ۱.
۲۴. توحيد صدوق، ص ۵۱.