آموزش قرائت

تفسیر قرآن

ترجمه قرآن

متن قرآن

ندای قرآن

قصه حضرت موسی(علیه‌ السلام)

حضرت موسی(علیه‌السلام) یكی از پیامبران اولوالعزم است، كه نام مباركش صد و سی و شش بار، در سی و چهار سوره قرآن مجید آمده است.[۱]

موسی در لغت قبطیان[۲]‌ از دو جزء تشكیل شده، یكی «مو» به معنای آب و دیگری «سی» به معنای درخت، چون صندوق وی در كنار درختی در داخل آب به دست آمد، او را موسی(علیه‌السلام) نامیدند.[۳]

وی سه هزار و هفتصد و چهل و هشت سال بعد از هبوط آدم(علیه‌السلام) متولد شد و نسبش با شش واسطه به حضرت ابراهیم(علیه‌السلام) می‌رسد.

به این ترتیب: «موسی بن عمران بن یصهر بن قاهت بن[۴] لاوی بن یعقوب بن ابراهیم و نام مادرش «یوكابد»[۵] است.

موسی(علیه‌السلام) پانصد سال بعد از حضرت ابراهیم(علیه‌السلام) ظهور كرد و لقب «كلیم الله» به خود گرفت، چون خداوند بدون واسطه، با او سخن گفت.

پس از آن‌كه حضرت موسی(علیه‌السلام) از جانب خدا مأمور شد، به جانب كوه طور روان شود و از فراز كوه سرزمین‌های مقدس فلسطین بنگرد، در همانجا در سن دویست و چهل سالگی وفات یافت،[۶] و بر فراز تل سرخ رنگی در آن ناحیه (كه فسجه نام داشت) به خاك سپرده شد. [۷]

سرگذشت حضرت موسی(علیه‌السلام)

داستان زندگی پرفراز و نشیب موسی(علیه‌السلام) را می‌توان به پنج دوره خلاصه نمود:

۱ـ دوران ولادت و كودكی و پرورش او در كاخ فرعون.

۲ـ دوران هجرت او از مصر به مدین و زندگی او در كنار حضرت شعیب(علیه‌السلام)

۳ـ دوران نبوت و پیامبری و بازگشت وی به مصر برای مبارزه با فرعون.

۴ـ دوران هلاكت فرعون و ورود موسی(علیه‌السلام) به بیت المقدس.

۵ـ دوران درگیری‌های موسی(علیه‌السلام) با بنی اسرائیل.

 

دوره اول

پادشاه عصر حضرت موسی(علیه‌السلام) و خواب او

حضرت موسی(علیه‌السلام) در زمان سلطنت «رامسیس یا رعمسیس»،[۸] در شهر مصر متولد شد. رامسیس شبی در عالم خواب دید، آتشی از طرف شام «بیت المقدس» شعله ور شد و زبان كشید و به طرف سرزمین مصر امد و به خانه‌های قبطیان افتاد و همه آن‌ها را سوزانید. سپس كاخ‌ها و باغات آن‌ها را فراگرفته و همه را نابود كرد، ولی به خانه‌های سبطیان (كه موسی و بنی اسرائیل از آن‌ها بودند) آسیبی نرساند!

فرعون در حالی كه بسیار وحشت زده شده بود، از خواب بیدار شد و در غم و اندوه فرو رفت، ساحران و كاهنان و معبرین را به حضور طلبید و از آن‌ها خواست كه خواب وی را تعبیر كنند. كاهنان و دانشمندان تعبیر خواب، گفتند: «به زودی نوزادی از بنی اسرائیل– سبطیان – به دنیا می‌آید كه تو و یارانت را به هلاكت می‌كشاند» و سپس شب انعقاد آن نطفه را برای پادشاه معین كردند.

رامسیس (فرعون) پس از مشورت با مشاوران و درباریان و كاهنان دو تصمیم گرفت:

اول: دستور داد تا آن شبی را كه معبرین معین كرده بودند، كه این شب، آن نطفه در رحم مادر قرار خواهد گرفت، هیچ زنی با مردی هم بالین نشود و زنان را از مردان جدا كنند، تا از این طریق از تكوین نطفه چنان انسان معهود جلوگیری شود. این دستور رامسیس به همه جای كشور اعلام شد، كنترل شدیدی در شهر به وجود آمد و مردان بنی اسرائیل (قبیله سبطیان) را از شهر بیرون برده و زنان در شهر ماندند و هیچ زنی جرأت نداشت با شوهر خود تماس بگیرد.

«آسیه» زن رامسیس، چون از سبطیان بود، رامسیس به او شك كرد كه نكند این مولود از آسیه بوده باشد، لذا در آن شب نزد وی ماند.

عمران پدر موسی(علیه‌السلام) در آن شب نوبت نگهبانیش در كنار كاخ بود.[۹] نیمه‌های شب همسرش «یوكابد» كه از او دور بود، به هوس افتاد و به نزد شوهر آمد و مخفیانه در كناری با او همبستر شد و نطفه حضرت موسی(علیه‌السلام) منعقد گردید.

عمران به همسرش گفت: «مثل اینكه تقدیر الهی این بود، كه آن كودك موعود ازما پدید آید، این راز را پنهان دار و در پوشیدن آن بكوش كه وضع بسیار خطرناك است». یوكابد با شتاب و نگرانی از كنار شوهر دور شد و در پوشاندن راز، كوشش بسیار كرد.

دوم: دستور دیگر رامسیس (فرعون) این بود، كه همه مأموران و قابله‌های قبیله قبطیان در میان بنی اسرائیل مراقب باشند و زنان باردار را زیر نظر بگیرند، هرگاه پسری از آن‌ها به دنیا آمد، بی‌درنگ سر از بدن او جدا كنند و او را بكشند و اگر دختر باشد، برای گسترش فساد و كنیزی نگهدارند.

به دنبال این دستور، جلادان خون آشام حكومت فرعون، به جان مردم افتادند، تمام زنان باردار را تحت مراقبت شدید قرار دادند، قابله‌ها از هر سو زنان را كنترل می‌كردند، در این گیر و دار، هفتاد هزار نوزاد پسر را كشتند. آمار كشته شده‌ها بقدری زیاد شد، كه سران و بزرگان قبیله «قبط» نزد فرعون آمده و به او گفتند: در پیرمردان بنی اسرائیل (قبیله سبطیان)مرگ و میر افتاده و تو نیز بچه‌های آن‌ها را می‌كشی، بنابر این، در آینده ما خودمان باید كار كنیم و كسی برای خدمت كردن به ما باقی نمی‌ماند.

از این رو فرعون دستور داد كه: یكسال در میان، پسران را بكشند تا تمامی پسران بنی اسرائیل نابود نگردند. در سالی كه قرار بود، پسران بنی اسرائیل كشته نشود، هارون (علیه‌السلام) برادر موسی(علیه‌السلام) متولد شد و كسی متعرض او نشد و او در دامن پدر و مادر خویش تربیت یافت، ولی تولد موسی(علیه‌السلام) در سالی واقع شد كه كودكان را در آن سال سر می بریدند.[۱۰]

ولادت حضرت موسی(علیه‌ السلام) در سخت‌ترین شرایط

زمان ولادت موسی(علیه‌السلام) هرچه نزدیك‌تر می‌شد، مادر موسی(علیه السلام) نگران‌تر می‌شد و همواره در این فكر بود كه چگونه پسرش را از دست جلادان فرعون (رامسیس) حفظ كند. طبق خوابی كه رامسیس دیده بود و از آینده حكومت خود نگران گشته بود، برای زنان بادار مأموران و قابله‌هایی از قبطیان گمارده و آنان را تحت نظر نگه می‌داشت. قابله‌ای نیز مراقب «یوكابد» بود، چون درد مخاض «یوكابد» فرا رسید و موسی(علیه‌السلام) قدم به عرصه گیتی نهاد، نور مخصوصی از چهره موسی(علیه‌السلام) درخشید كه بدن قابله به لرزه افتاد و برقی از محبت موسی(علیه‌السلام) در اعماق قلب قابله فرو نشست و تمام زوایای دلش را روشن ساخت.

زن قابله خطاب به مادر موسی (علیه‌السلام) گفت: من در نظر داشتم ماجرای تولد این نوزاد را به دستگاه حكومت خبر دهم تا جلادان وی را به قتل رسانند و من از این طریق جایزه بگیرم، ولی چه كنم محبت این نوزاد به قدری بر قلبم چیره شد، كه حتی راضی نیستم مویی از سر او كم گردد، با دقت از او محافظت كن، هر چند فكر می‌كنم كه دشمن نهایی ما همین نوزاد باشد!

قابله از خانه مادر موسی(علیه‌السلام) بیرون آمد، بعضی از جاسوسان حكومت او را دیدند و از او راجع به ماجرای خانه پرسیدند او گفت: خونی بیش نبود و بچه نداشت، شما نگران این خانه نباشید... مأموران برای تحقیق ببیشتر وارد خانه شدند، با دیدن آن‌ها، «كلثم»[۱۱] خواهر موسی (علیه‌السلام) آمدن مأموران را به اطلاع مادر رسانید.

یوكابد دستپاچه شد كه چه كند، در این میان از شدت وحشت، بی‌درنگ این مادر بی‌چاره و مضطرب، نوزاد را در پارچه‌ای پیچید و در تنور انداخت. چون مأموران وارد خانه شدند، در آن‌جا جز تنور آتش‌،‌چیزی ندیدند و پس از تحقیقات مختصر خانه را ترك گفتند، مادر موسی(علیه‌السلام) با دستپاچگی و نگرانی تمام به سراغ تنور آمد و به كودك نگریست، مشاهده كرد موسی (علیه‌السلام) در دل آتش هیچ آسیبی ندیده و خداوند آتش را برای موسی (علیه‌السلام) خنك و گوارا كرده است.

وی را با كمال سلامتی از تنور بیرون آورد. ولی با این وضع، قلب «یوكابد» از خطر دشمن سر سخت و بی‌رحم آرام نمی‌گرفت و هر لحظه در انتظار آسیب خطرناك بود، چرا كه یك بار صدای گریه نوزاد كافی بود كه جاسوسان را مطلع سازد.

یوكابد متوجه خدا شد و از خداوند خواست راه چاره‌ای پیش روی او بگشاید. خداوند با الهام خود به مادر موسی(علیه‌السلام) او را از نگرانی حفظ كرد، به وی الهام فرمود: «به او شیر بده و هنگامی كه بر او ترسیدی، وی را به دریای نیل بیفكن و نترس و غمگین مباش، كه ما او را به تو باز می‌گردانیم و او را از رسولان قرار می‌دهیم.»[۱۲]

موسی(علیه‌السلام) سه ماه مخفیانه پس از ولادت، در دامان مادر زندگی كرد و مادر به او شیر داد، آنگاه كه مادرش بیمناك شد، مبادا راز او فاش شود، طبق الهام الهی تصمیم گرفت، كودكش را به دریا بیافكند. به طور محرمانه به سراغ یك نجار مصری كه از قبطیان و طرفداران فرعون بود آمد و از او خواست صندوقی با مشخصات مخصوص بسازد.

نجار گفت: صندوق با این ویژگی برای چیست؟ «یوكابد» كه زبانش به دروغ عادت نكرده بود، حقیقت امر را فاش ساخت، گفت: من از بنی اسرائیلم، نوزاد پسری دارم‌، می‌خواهم نوزادم را در آن مخفی كنم.

نجار تا این سخن را شنید، برای رسیدن به جایزه فرعون و ادای وظیفه میهنی و خوش خدمتی به دستگاه ستمگر، به سراغ مأموران و جلادان آمد تا آنان را از تولد موسی(علیه‌السلام) با خبر كند، ولی آن چنان وحشتی عظیم بر قلبش مسلط شد، كه زبانش از سخن گفتن باز ایستاد، می‌خواست با اشاره دست، مطلب را بازگو كند، مأمورین از حركات او چنین برداشت كردند كه یك آدم مسخره كننده است، او را زدند و از آنجا بیرون نمودند.

نجار چون حضور مأموران را ترك كرد، حال عادی خویش را بازیافت و دوباره به پیش مأموران آمد، تا همان كند كه نخست تصمیم داشت، ولی خداوند عالم، وی را به همان كیفر قبلی دچار ساخت و برای بار سوم این موضوع تكرار شد، او وقتی به حال عادی بازگشت، فهمید كه در این موضوع، یك راز الهی نهفته است، صندوق را ساخت و به مادر موسی (علیه‌السلام) تحویل داد.[۱۳]

 

افكندن موسی(علیه‌السلام) به رود نیل[۱۴]

مادر موسی(علیه‌السلام) طبق فرمان الهی، وی را در صندوق گذاشته و صبح‌گاهان هنگامی كه خلوت بود، كنار رود نیل آمد و صندوق را به رود نیل انداخت، امواج خروشان نیل، صندوق را به زودی از ساحل دور كرد، مادر در كنار آب ایستاده بود و این منظره را تماشا می نمود.

در یك لحظه احساس كرد قلبش از او جدا شده و روی امواج حركت می‌كند، اگر لطف الهی با خطاب (نترس و محزون نباش، ما موسی(علیه‌السلام) را به تو برمی‌گردانیم).[۱۵] قلب او را آرام نكرده بود، فریاد می‌كشید و همه چیز فاش می‌شد، هیچ كس نمی‌تواند دقیقا حالت این مادر را در آن لحظات حساس ترسیم كند.

ولی آن شاعره فارسی زبان، تا حدودی این صحنه را در اشعار زیبا و باروحش مجسم ساخته است، آنجا كه می‌گوید:

مادر موسی چو موسی را به نیل             در فكند از گفته رب جلیل

خود ز ساحل كرد با حسرت نگاه          گفت كای فرزند خرد بی گناه

گر فراموشت كند لطف خدای              چون زهی زین كشتی بی ناخدای

وحی آمد كاین چه فكر باطل است        رهرو ما اینك اندر منزل است

ما گرفتیم آنچه را انداختی                       دست حق را دیدی و نشناختی

سطح آب از گاهوارش خوشتر است        دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است

رودها نه از خود طغیان می‌كنند               آنچه می‌گوییم ما آن می‌كنند!

ما به دریا حكم طوفان می‌دهیم                ما به سیل و موج فرمان می‌دهیم

نقش هستی نقشی از ایوان ما است           خاك و باد و آب سرگردان ما است

به كه برگردی به ما بسپاریش                     كی تو از ما دوستر می‌داریش؟![۱۶]

رامسیس كاخ مجللی در كنار رود نیل داشت، آن روز با همسرش آسیه،[۱۷] در كنار كاخ كه مشرف بر رود نیل بود ایستاده بودند، آن‌ها ناگهان چشمشان به صندوقچه‌ای افتاد كه امواج رودخانه او را به بالا و پایین می‌برد. چیزی نگذشت كه صندوق حامل طفل در كنار كاخ آن‌ها و در لا به لای شاخه‌های درختان از حركت باز ایستاد.

رامسیس (فرعون) دستور داد: مأمورین فوراً به سراغ صندوق بروند و آن را از آب بگیرند، تا ببیند در آن چیست؟ صندوق را نزد فرعون آوردند، دیگران نتوانستند در آن را بگشایند. آری می‌بایست در صندوق نجات موسی (علیه‌السلام) به دست خود فرعون گشوده شود، فرعون درب آن را گشود هنگامی كه چشم همسر فرعون به كودك داخل آن صندوق كه موسی (علیه ‌السلام) بود، افتاد خداوند علاقه و محبت موسی(علیه‌السلام) را در دلش افكند و هنگامی كه آب دهان این نوزاد مایه شفای بیمار شد،[۱۸] این محبت فزونی گرفت.

اما فرعون تا چشمش به او افتاد خشمگین شد و گفت: چرا این پسر كشته نشده است؟ تصمیم گرفت آن نوزاد را به قتل برساند، و «هامان» وزیر مشاور فرعون همراه با اطرافیان حكومت نیز درخواست می‌كردند كه این كودك مانند نوزادان دیگر به قتل رسد، همسرش آسیه كه در كنار او بود، با بكار بردن انواع شیوه‌ها، از جمله این‌كه این نوزاد باعث شفای دخترشان شده، از كشتن موسی(علیه‌السلام) جلوگیری نمود و پیشنهاد كرد تا آن طفل را به فرزندی قبول نموده و برایش دایه‌ای انتخاب نماید. زیرا كه از نعمت داشتن پسر محروم بودند.

فرعون سخن آسیه را پذیرفت و مقدم موسی(علیه‌السلام) را گرامی داشت. اما مادر موسی(علیه‌السلام) وقتی وی را در رود نیل انداخت، خواهر موسی (علیه‌السلام) را فرستاد تا كسب خبر كند، خواهر دید كودك از آب گرفته و داخل خانه فرعون برده شد. مادرش را از این جریان باخبر ساخت.

مادر(علیه‌السلام) با این خبر از بیم و ناراحتی هوش از سرش پرید و تنها قلبش برای موسی(علیه‌السلام) می تپید، نه چیز دیگر، از فرط نگرانی نزدیك بود راز خود را فاش سازد، ولی خداوند دل او را ثابت نگه داشت و وی را در زمره مؤمنین قرار داد، كه به وعده الهی در بازگرداندن موسی(علیه‌السلام) به سوی او اطمینان داشته باشد.

طولی نكشید كه احساس كردند نوزاد گرسنه است و نیاز به شیر دارد، به دستور فرعون مأمورین به جستجوی پیدا كردن دایه رفتند، چندین دایه آوردند، ولی نوزاد، پستان هیچ یك از آنان را نگرفت. كودك لحظه به لحظه گرسنه‌تر و بی‌تاب تر می‌شود، پی در پی گریه می‌كند و سر و صدای او در درون كاخ فرعون می‌پیچید و قلب آسیه همسر فرعون را به لرزه درمی‌آورد. مأمورین بر تلاش خود می‌افزایند.

ناگهان در فاصله نه چندان دور، به دختری برخورد می‌كنند كه می‌گوید: من زنی از بنی اسرائیل را می‌‌شناسم، كه پستانی پر شیر و قلبی پر محبت دارد. او نوزاد خود را از دست داده و حاضر است شیر دادن نوزاد كاخ را بر عهده گیرد.

با راهنمایی وی نزد مادر موسی(علیه‌السلام) رفتند و او را به كاخ فرعون آوردند، نوزاد را به او دادند.

وی با اشتیاق تمام، پستان او را گرفت، و از شیره جان مادر، جان تازه‌ای پیدا كرد، برق خوشحالی از چشم‌ها جستن كرد، مخصوصاً مأموران خسته و كوفته كه به مقصود خود رسیده بودند، از همه خوشحال‌تر بودند. همسر فرعون نیز نمی‌توانست خوشحالی خود را از این امر كتمان كند. به این ترتیب خداوند به وعده‌اش وفا كرد كه به مادر موسی(علیه‌السلام) فرموده بود: «ما او را به تو برمی‌گردانیم».[۱۹]

پس از آن، كودك را به وی سپردند، تا به خانه‌اش ببرد و به او شیر داده و پرستاری و نگهداری كند.[۲۰] و در خلال این كار، گاه و بیگاه، كودك را به كاخ فرعون می‌آورد، تا همسر فرعون دیداری از او تازه بنماید.

مادر موسی(علیه‌السلام) بعد از دوران شیرخوارگی او را به خانه فرعون آورد و كودك را به آن‌ها سپرد، وی در دامن فرعون و همسرش پرورش یافت.[۲۱]

آنگاه كه موسی(علیه‌السلام) به حد رشد و بلوغ رسید و از قدرت جسمانی فوق العاده‌ای برخوردار شد، در یكی از روزها كاخ فرعون را ترك كرده و بی‌آنكه كسی بداند، به طور ناگهانی وارد شهر شد و در بین مردم عبور می‌كرد. دید دو نفر گلاویز شده‌اند و با یكدیگر مشاجره و كشمكش دارند، یكی از آن‌ها از بنی اسرائیل (قبیله وی و سبطیان) و دیگری از قبطیان (طرفداران فرعون) بود، فرد اسرائیلی از موسی(علیه‌السلام) درخواست كمك كرد، از آنجا كه موسی(علیه‌السلام) می‌دانست فرعونیان از طبقه اشرافی هستند و همواره به بنی اسرائیل ستم می‌كنند به یاری وی شتافت و چنان سیلی بر دشمن او نواخت، كه به زندگی او پایان داد.

موسی(علیه‌السلام) از كرده خود پشیمان شد و آن را كاری شیطانی شمرد و از گناهی كه مرتكب شده بود، از خدای خود طلب بخشش كرد و نزدش تضرع و زاری نمود تا توبه‌اش را بپذیرد و او را یاور تبهكاران قرار ندهد و خداوند او را بخشید و توبه‌اش را پذیرفت.[۲۲]

زور دوم كه فرا رسید، موسی(علیه‌السلام) در حالی كه بیم داشت راز او فاش گردد، به سمت شهر روانه گردید، باز دید یكی از فرعونیان با همان مرد دیروز گلاویز شده و درگیر است، آن مرد مظلوم از موسی(علیه‌السلام) استمداد نمود،‌موسی(علیه‌السلام) به طرف او رفت تا از ا و دفاع كرده و از ظلم ظالم جلوگیری كند.

ظالم به وی گفت: «آیا همانگونه كه دیروز شخصی را كشتی، می‌خواهی مرا هم بكشی، از قرار معلوم تو می‌خواهی، فقط جباری در روی زمین باشی و نمی‌خواهی از مصلحان باشی.»[۲۳]

موسی(علیه‌السلام) متوجه شد كه ماجرای دیروز افشا شده است و برای اینكه مشكلات بیشتری پیدا نكند كوتاه آمد، ماجرا به فرعون و اطرافیان او رسید و تكرار این عمل را تهدیدی بر وضع خود گرفتند. جلسه مشورتی تشكیل داده و حكم قتل موسی(علیه‌السلام) صادر شد.

مردی از نقطه دور دست شهر،[۲۴] (از مركز فرعونیان و كاخ فرعون) اطلاع پیدا كرد. چون از نزدیكان فرعون محسوب می‌شد و آن‌چنان با فرعون رابطه داشت كه در این گونه جلسات مشورتی شركت می‌كرد. آن مرد از وضع جنایات فرعون رنج می‌برد و در انتظار این بود كه قیامی بر ضد ا و صورت گیرد و او به این قیام الهی بپیوندد، ظاهراً چشم امید به موسی(علیه‌السلام) دوخته بود و در چهره او سیمای یك مرد الهی انقلابی مشاهده می‌كرد.

به همین دلیل هنگامی كه احساس كرد كه موسی(علیه‌السلام) در خطر است، با سرعت خود را به او رسانید و وی را از چنگال خطر نجات داد و گفت: «ای موسی! این جمعیت -فرعون و فرعونیان – برای قتل تو، به مشورت پرداخته‌اند، بی‌درنگ از شهر خارج شو، كه من از خیرخواهان تو هستم.»

موسی(علیه‌السلام) این خبر را كاملاً جدی گرفت، به خیرخواهی این مرد با ایمان ارج نهاد و به توصیه او از شهر خارج شد، در حالی كه ترسان بود و هر لحظه در انتظار حادثه‌ای!‌ تمام قلب خود را متوجه پروردگار كرد و از خدای خود می‌خواست كه او را از شر ستمكاران نجات دهد.[۲۵]

دوره دوم

هجرت حضرت موسی(علیه‌السلام) به سوی مدین

موسی(علیه‌السلام) تصمیم گرفت: به سوی سرزمین«مدین» كه شهری در جنوب شام و شمال حجاز بود و از قلمرو مصر و حكومت فرعونیان جدا محسوب می‌شد برود. اما جوانی كه در ناز و نعمت بزرگ شده و به سوی سفری می‌رود كه در عمرش سابقه نداشته ، نه زاد و توشه‌ای دارد، نه مركب و نه دوست و راهنمایی، و پیوسته از این بیم دارد كه مأموران فرا رسند و او را دستگیر كرده، به قتل رسانند. وضع حالش روشن است.

گرچه سفری طولانی بود و توشه راه سفر را به همراه نداشت، ولی در این راه، یك سرمایه بزرگ همراه داشت وآن سرمایه ایمان و توكل بر خدا ! لذا هنگامی كه رهسپار شهر مدین شد گفت: امیدوارم كه پروردگار مرا به راه راست هدایت كند.[۲۶]

موسی(علیه‌السلام) چندین روز در راه بود و سرانجام فاصله بین مصر و مدین را در هشت شبانه روز طی كرد، در این مدت غذای او گیاهان بیابان و برگ درختان بود و بر اثر پیاده روی، پاهایش آبله كرده بود، كم كم دورنمای شهر مدین در افق نمایان شد و موجی از آرامش در قلب او نشست.

نزدیك شهر رسید، گروهی از مردم را در كنار چاهی دید كه از آن چاه با دلو آب می‌كشیدند و چارپایان خود را سیراب می‌كردند. در كنار آن‌ها دو دختر را دید كه مراقب گوسفند‌های خود هستند و به چاه نزدیك نمی‌شوند، وضع این دختران با عفت كه در گوشه‌ای ایستاده‌اند و كسی به داد آن‌ها نمی‌رسد و یك مشت جوان گردن كلفت، تنها در فكر گوسفندان خویش‌اند و نوبت به دیگری نمی‌دهند، نظر موسی(علیه‌السلام) را جلب كرد.

نزدیك آن دو آمد و گفت: چرا كنار ایستاده‌اید؟ چرا گوسفند‌های خود را آب نمی‌دهید؟

دختران گفتند: پدر ما پیرمرد سالخورده و شكسته‌ای است و به جای او، ما گوسفندان را می‌چرانیم. اكنون بر سر ا ین چاه مرد‌ها هستند، در انتظار رفتن آن‌ها هستیم، تا بعد از آن‌ها از چاه آب بكشیم.

موسی(علیه‌السلام) از شنیدن این سخن سخت ناراحت شد، چه بی‌انصاف مردمی هستند كه تمام در فكر خویشند و كمترین حمایتی از مظلوم نمی‌كنند؟!

جلو آمد و دلو سنگین را گرفت و در چاه افكند و به تنهایی از آن چاه، آب كشید و گوسفندهای آنان را سیراب كرد.

آنگاه موسی(علیه‌السلام) از آنجا فاصله گرفت و سپس برای استراحت به سایه درختی رفت. دختران به طور سریع نزد پدر پیر خود كه حضرت شعیب پیامبر(علیه‌السلام) بود،[۲۷] بازگشتند و ماجرا را تعریف كردند. شعیب(علیه‌السلام) به یكی از دخترانش كه «صفورا» نام داشت گفت: هر چه زودتر به پیش آن جوان برو، و او را به خانه دعوت كن تا از وی پذیرایی كنیم و از این اعمال نیكش قدردانی كنیم.

موسی(علیه‌السلام) در زیر سایه درختی نشسته بود، كه صفورا دختر زیبای شعیب (علیه‌السلام) رسید، توأم با شرم و حیا خطاب كرد: پدرم تو را می‌خواهد و قصد دارد از این جوانمردیت سپاسگزاری كند.

موسی(علیه‌السلام) در حالی كه شدیداً گرسنه بود و در مدین، غریب و بی‌كس به نظر می‌رسید، چاره‌ای ندید، جز اینكه دعوت شعیب(علیه‌السلام) را بپذیرد و در كنار دختر او «صفورا» روانه خانه وی گردد، صفورا جلو افتاد، تا به عنوان راهنما، موسی(علیه‌السلام) را به خانه‌اش راهنمایی كند، ولی هوا متغیر بود، باد شدیدی می‌وزید، احتمال داشت لباس صفورا از اندام او كنار رود، حیا و عفت موسی(علیه‌السلام) اجازه نمی‌داد چنین شود، به دختر گفت: من از جلو می‌روم، بر سر دوراهی‌ها و چند راهی‌ها مرا راهنمایی كن.

موسی(علیه‌السلام) وارد خانه شعیب(علیه‌السلام) شد، خانه‌ای كه نور نبوت از آن ساطع است و روحانیت از همه جای آن نمایان، ‌پیرمردی با وقار باموهای سفید در گوشه‌ای نشسته، به موسی(علیه‌السلام) خوش آمد گفت.

از كجا می‌آیی؟ چه كاره‌ای؟ در این شهر چه می‌كنی؟ هدف و مقصودت چیست؟ چرا تنها هستی؟ و از این گونه سؤالات... .

موسی(علیه‌ السلام) ماجرای خود را برای وی بازگو كرد.

شعیب(علیه‌السلام) گفت: نگران نباش! از گزند ستمگران نجات یافته‌ای و سرزمین ما از قلمرو آن‌ها بیرون است و آن‌ها دسترسی به اینجا ندارند، تو در یك منطقه امن و امان قرار داری، از غربت و تنهایی رنج نبر، همه چیز به لطف خدا حل می‌شود.

شعیب(علیه‌السلام) برای پذیرایی از مهمان تازه وارد طعام آورد، ولی موسی(علیه‌السلام) دست به طعام نزد! شعیب(علیه‌السلام) گفت: مگر به طعام میل ندارید؟

موسی(علیه‌السلام) گفت: چرا ولیكن می‌ترسم، این غذا در برابر عمل و كمك من به دخترانت باشد. این را بدان كه من از اهل بیتی می‌باشم، كه اعمال اخروی و الهی خود را در برابر تمام مالكیت زمین كه پر از طلا باشد نمی‌دهیم.

شعیب(علیه‌السلام) گفت: نه نگران نباش! از این جهت نیست، بلكه عادت من و اجدادم این است، كه به مهمان احترام می‌كنیم و برایشان اطعام می‌دهیم، موسی(علیه‌السلام) با شنیدن این جمله مشغول غذا شد.[۲۸]

حضرت موسی علیه السلام در خانه شعیب(علیه السلام) و ازدواج او

«صفورا» توانایی، وقار و جوانمردی موسی(علیه‌السلام) را دیده و علاقه‌مند او شده بود و لذا به پدرش پیشنهاد داد: ای پدر! این جوان را برای نگهداری گوسفندان استخدام كن، زیرا وی فردی نیرومند و درستكار بود. شعیب (علیه‌السلام) از دخترش پرسید: توان و قوت این جوان معلوم است كه دلو بزرگ را از چاه كشید، ولی وقار و عفت و امانتش چگونه شناختی؟ صفورا گفت: پدر جان! هنگام آمدنم به خانه، او به من گفت: پشت سر من حركت كن، ما از خانواده‌ای هستیم كه پشت سر زنان نمی‌نگریم و در هنگام آب كشیدن خیلی مهذّب بود.

شعیب(علیه‌السلام) احساس كرد، صفورا به موسی(علیه‌السلام) خیلی علاقه‌مند است، از پیشنهاد دخترش استقبال كرد، رو به موسی(علیه‌السلام) نموده، گفت: من می‌خواهم یكی از دو دخترم را به همسری تو درآورم، به این شرط كه هشت سال برای من كار (چوپانی) كنی و اگر هشت سال به ده سال تكمیل كنی، محبتی كرده‌ای، اما بر تو واجب نیست.

به هر حال من نمی‌خواهم كار را بر تو مشكل بگیرم و هرگز سختگیری نخواهم كرد و با خیر و نیكی با تو رفتار خواهم نمود. و ان شاء‌الله به زودی خواهی دید كه من از صالحانم.

موسی(علیه‌السلام) درخواست پیرمرد را پذیرفت، به این ترتیب با صفورا ازدواج كرد و با كمال آسایش در مدین ماند و به چوپانی و دامداری پرداخت، و به بندگی خدا ادامه داد تا روزی فرا رسد كه به مصر باز گردد و در فرصت مناسبی، بنی‌اسرائیل را از یوغ طاغوتیان فرعونی رهایی بخشد.

موسی(علیه‌السلام) پس از ده سال سكونت در مدین، در آخرین سال سكونتش روزی به شعیب(علیه‌السلام) گفت: من می‌خواهم به مصر برگردم و از مادر و خویشانم دیدار كنم در این مدت كه در خدمت تو بودم در نزد تو، چه دارم؟[۲۹]

شعیب(علیه‌السلام) طبق آن قرار قبلی، آنچه از گوسفندان با آن مشخصات متولد شده بودند، با كمال میل به موسی(علیه‌السلام) داد، او اثاث و گوسفندان و اهل و عیال خود را آماده ساخت، تا به سوی مصر حركت كند.

هنگام خروجش به شعیب(علیه‌السلام) گفت: یك عصایی به من بده كه او را به دست بگیرم،‌چندین عصا از پیامبران گذشته در منزل شعیب (علیه‌السلام) بود، لذا شعیب(علیه ‌السلام) به وی گفت: برو به آن خانه و یكی از عصاها را برای خودت بردار. موسی(علیه ‌السلام) به آن خانه رفت، ناگاه عصای نوح و ابراهیم(علیه‌السلام)[۳۰] به طرف او جهید و در دستش قرار گرفت.

شعیب(علیه‌السلام) گفت: آن را به جای خود بگذار و عصای دیگری بردار. موسی (علیه‌السلام) آن را سر جای خود نهاد، تا عصای دیگری بر دارد، باز همان عصا به طرف موسی(علیه‌السلام) جهید و در دست او قرار گرفت و این حادثه سه بار تكرار شد.

وقتی شعیب(علیه‌السلام) آن منظره عجیب را دید، به وی گفت: همان عصا را برای خود بردار، خداوند آن را به تو اختصاص داده است. موسی(علیه‌السلام) همان عصا را در دست گرفت. سپس اثاث و متاع زندگی و گوسفندان خود را جمع آوری كرد و بار سفر را بست و به همراه خانواده‌اش، مدین را به مقصد سرزمین مصر ترك كرد و قدم در راه گذاشت، راهی كه لازم بود با پیمودن آن در طی شبانه روز به مصر برسد.[۳۱]

دوره سوم

بازگشت موسی(علیه‌السلام) به مصر و آغاز رسالت

موسی(علیه‌السلام) به هنگام بازگشت، راه را گم كرد و نمی‌دانست به كدام سمت برود،‌در هوای تاریك، حیران و سرگردان مانده كه چه كند، در همین حال بود، كه از فاصله دور (از جانب كوه طور) آتشی را دید. به خانواده‌اش گفت: شما اینجا بمانید، من آتشی از راه دور می‌بینم، بدان سو رفته و مقداری از آن را برای روشنایی یا گرما برایتان خواهیم آورد. و یا از كسانی كه آتش را در اختیار دارند راه را سراغ می‌گیرم، تا ما را بدان راهنمایی كنند.

وقتی موسی(علیه‌السلام) به نزدیكی محل آتش رسید ندایی ربانی شنید، كه به وی می فرماید: «ای موسی! من پروردگار توأم، از این رو به جهت ادب و تواضع كفش‌هایت را بیرون آر، چه این كه تو در سرزمین پاك و مقدسی (طوی) گام نهاده‌ای، ای موسی! تو را برای نبوت و پیامبری برگزیدم و به آنچه به تو وحی می‌شود گوش فرا ده، به راستی كه من خدایم و خدایی جز من نیست، مرا پرستش نما و نماز را به یاد من به پای دار... .

ای موسی در دست راست چه داری؟ گفت: عصای من است كه بر آن تكیه می‌زنم و به وسیله آن برای گوسفندانم برگ درختان را می‌ریزم و كارهای دیگری نیز انجام می‌دهم.

فرمود: ای موسی!ّ آن را بینداز. آن گاه موسی(علیه‌السلام) آن را افكند، ناگهان به صورت اژدهایی درآمد و به هر سو شتافت، موسی(علیه‌السلام) ترسید و به عقب برگشت و حتی پشت سر خود را نگاه نكرد! به او گفته شد:‌ ای موسی! برگرد آن را بگیر و نترس. ما آن را به صورت نخست آن درخواهیم آورد و دستت را در جیب فرو ببر، هنگامی كه خارج می‌شود سفید و درخشنده است و بدون عیب و نقص، سپس پروردگارش به او فرمود: با این دو معجزه نزد فرعون برو و رسالت الهی را به وی ابلاغ كن، چه این كه فرعون در سركشی و قدرت طلبی پا از گلیم خود فراتر گذاشته است.»

موسی(علیه‌السلام) عرض كرد: «پروردگارا! من از آن‌ها یك نفر را كشته‌ام، می‌ترسم مرا به قتل برسانند، برادرم هارون زبانش از من فصیح‌تر است، او را همراه من بفرست، تا یاور من باشد و مرا تصدیق كند، می‌ترسم مرا تكذیب كنند. پروردگارا! به من شرح صدر عنایت كن و كارم را آسان گردان و گره از زبانم باز نما تا مردم سخنم را بپذیرند.»

خداوند با اجابت خواسته وی هر چه را خواسته بود به وی عطا كرد و فرمود:‌بازوان تو را به وسیله برادرت محكم می‌كنیم و برای شما سلطه و برتری قرار می‌دهیم و به بركت آیات ما، بر شما دست نمی‌یابند، شما و پیروانتان پیروزید.[۳۲]

به این ترتیب، موسی(علیه‌السلام) به مقام پیامبری رسید، و نخستین ندای وحی در آن شب تاریك و در ان سرزمین مقدس كه با دو معجزه (اژدها شدن عصا وید بیضاء) همراه بود، از خداوند دریافت نمود و مأمور شد برای دعوت فرعون به توحید و خداپرستی به سوی مصر حركت كند.

حضرت موسی(علیه‌السلام) به مصر نزدیك شد، خداوند به هارون(علیه‌السلام) برادر موسی(علیه‌السلام) كه در مصر زندگی می‌كرد الهام نمود، كه برخیز و به برادرت موسی (علیه‌السلام) بپیوند. هارون(علیه‌السلام) به استقبال برادر شتافت و كنار دروازه مصر، با موسی(علیه‌السلام) ملاقات كرد،‌همدیگر را در آغوش گرفتند و با هم وارد شهر شدند.

«یوكابد» مادر موسی(علیه‌السلام) از‌ آمدن فرزندش آگاه شد، دوید و موسی(علیه ‌السلام) را در بر كشید و بوسید و بویید. حضرت موسی(علیه‌السلام) برادرش هارون (علیه السلام) را از نبوت خود آگاه ساخت و سه روز در خانه مادر ماندند و در آنجا با بنی اسرائیل دیدار كرد و مقام پیامبری خود را ابلاغ نموده و به آن‌ها گفت: من از طرف خدا به سوی شما آمده‌ام، تا شما را به پرستش خداوند یكتا دعوت كنم. آن‌ها دعوت موسی(علیه‌السلام) را پذیرفتند و بسیار خوشحال شدند.

از طرف خداوند به موسی(علیه‌السلام) خطاب شد: به همراهی برادرت هارون، به سوی فرعون بروید، زیرا او دست به سركشی و طغیان زده و در یاد من و ابلاغ رسالت الهی كوتاهی نكنید.

سپس به آن‌ها سفارش كرد: تا با فرعون با نرمی و اخلاق نیك سخن گویند، شاید طبع سركشی و طغیان گر او را ملایم و ساخته و با سخن دلپذیر خود، به قلب او راه یابند و سرانجام از خدا بترسد.

موسی و هارون(علیهماالسلام) عرض كردند: ما از قدرت و خشونت فرعون بیمناكیم، كه این رسالت را به او ابلاغ كنیم، شاید وی خشمگین شده و بر ما تندی كند و یا ما را شتاب زده كیفر نماید.

خداوند به آن‌ها فرمود: از چیزهایی كه تصور كرده‌اید، از ناحیه فرعون به شما برسد، بیم نداشته باشید، زیرا من با شما هستم و می‌شنوم و شما را از شر او نگاه خواهم داشت، به سوی او بروید و ... .[۳۳]

ابلاغ رسالت حضرت موسی(علیه‌السلام)

موسی و هارون(علیهماالسلام) دستور پروردگار خویش را لبیك گفته و نزد فرعون رفتند و رسالت الهی را به وی ابلاغ كردند، از جمله مطالبی كه موسی(علیه‌السلام) به فرعون ابلاغ كرد، این بود كه درباره خدا جز حق نگوید و خداوند به او معجزه‌ای عطا كرده كه گواه بر این است،‌وی فرستاده حقیقی خداست و از فرعون درخواست كرد تا اجازه دهد بنی اسرائیل همراه او به فلسطین بروند.[۳۴]

فرعون از سخن موسی(علیه‌السلام) كه تربیت یافته سابق خود بود، در شگفت شد و با منت گذاشتن بر او و به دلیل اینكه در خانه او تربیت شده، بر وی اظهار فضل و برتری نمود و این اقتضا داشت كه موسی(علیه‌السلام) به او اظهار وفاداری نموده و كاری كه وی را خشمگین كند انجام ندهد. و پس از آن فرعون، كشته شدن مرد فرعونی را به دست وی، به او یادآور شد و گفت: كسی كه مرتكب گناه قتل شده باشد گناهكار تلقی شده و از رحمت خدای خویش دور است.

موسی(علیه‌السلام) پاسخ داد: من قصد نداشتم مرد فرعونی را بكشم، بلكه تنها بر او یك سیلی نواختم و نمی‌دانستم كه او در اثر این سیلی جان می‌دهد و ... .[۳۵]

رسالت موسی(علیه‌السلام) فرعون را به شگفتی آورد و در ربوبیت الهی با موسی (علیه‌السلام) به بحث و مناقشه پرداخت و از او پرسید: خدای جهانیان كیست؟‌

موسی(علیه‌السلام) به فرعون و اطرافیانش گفت: خدای جهانیان، پروردگار آسمان‌ها و زمین است، اگر راز قدرت الهی را در آن‌ها درك كنید.

فرعون متوجه اطرافیان و هواداران خود شد و با تعجب گفت: «الا تستمعون؛ آیا نمی‌شنوید چه می‌گوید؟»

موسی(علیه‌السلام) سخن خویش را ادامه داد و گفت: خدای شما و خدای پیشینیان شماست، یعنی زمانی كه فرعون هم به وجود نیامده بود.

فرعون پاسخ داد: موسی(علیه‌السلام) دیوانه است و درباره مسائل عجیب و غریب حرف می‌زند و ... .[۳۶]

وقتی موسی و هارون(علیهماالسلام) ملاحظه كردند فرعون سخن آنان را نمی‌پذیرد، او را تهدید كردند، به این كه خداوند بر كسانی كه دعوت پیامبران را نپذیرند عذاب فرو می‌فرستد، در این هنگام فرعون از حقیقت خدای آنان جویا شد و گفت: ای موسی (علیه السلام) پروردگار شما كیست؟‌

موسی(علیه‌السلام) گفت: پروردگار ما كسی است كه به هر موجودی، آنچه را لازمه آفرینش او بود داده، سپس راهنماییش كرده است. فرعون خواست مسیر سخن را عوض كند و یا موسی(علیه‌السلام) را از هدفی كه به خاطر آن آمده بود منصرف سازد و یا اینكه از برخی از امور غیبی اطلاع یابد، لذا از او پرسید: سرنوشت نسل‌ها و امت‌های گذشته چه شد؟

موسی(علیه‌السلام) این مطلب را به علم الهی كه تنها خاص اوست تحول كرد و گفت: آگاهی مربوط به آن‌ها نزد پروردگار در كتابی ثبت است (لوح محفوظ)، پرودرگار من هرگز گمراه نمی‌شود و فراموش نمی‌كند و... . [۳۷]

فرعون دید این عمل موسی(علیه‌السلام) (دعوت به رسالت و استدلال های او) عظمت و شوكت او را تضعیف كرده و از قدرت او می‌كاهد، به وزیرش «هامان» دستور داد قصر و برجی بسیار بلند، برای من بساز، تا بر بالای آن روم و خبر از خدای موسی(علیه‌السلام) بگیرم، من تصور می‌كنم موسی(علیه‌السلام) دروغ می‌گوید و ... .[۳۸]

چون بحث و مناقشه میان فرعون و موسی(علیه‌السلام) درباره رسالت الهی او بالا گرفت، فرعون از موسی(علیه‌السلام) دلیلی، شاهد بر صدق گفتارش خواست.

موسی(علیه‌السلام) گفت: حتی اگر نشانه آشكاری برای رسالتم برایت بیاورم نمی‌پذیری؟

فرعون: گفت: اگر راست می‌گویی آن را بیاور! در این هنگام موسی(علیه‌السلام) عصای خود را به زمین انداخت، ناگهان دیدند كه آن عصا به صورت ماری بزرگ آشكار شد، سپس موسی(علیه‌السلام) دستش را در جیب خود فرو برد و بیرون آورد، همه حاضران دیدند دست او سفید و درخشنده گردید.

فرعون به اطرفیان گفت: این (موسی علیه السلام) جادوگر آگاه و ماهری است! او می‌خواهد شما را از سرزمینتان با سحرش بیرون كند، شما چه نظر می‌دهید؟‌

اطرافیان گفتند: موسی(علیه‌السلام) و برادرش هارون را مهلت بده و مأمورانی را در تمام شهر بسیج كن تا به جستجوی جادوگران بپردازند و هر جادوگر آگاه و زبردستی دیدند نزد تو بیاورند.

فرعون، مأموران را به گوشه و كنار مصر اعزام كرد، تا جادوگران را نزد او آورند. مأموران وی تعداد زیادی از جادوگران را آوردند، ساحران به فرعون گفتند: در صورتی كه در جادوگری بر موسی(علیه‌السلام) پیروز شوند، از او پاداش گرانبهایی می‌خواهند، فرعون نیز پذیرفت و به آنان وعده داد كه آنان در پیشگاه وی از مقامی بس والا برخوردار خواهند شد.

معجزات موسی(علیه‌السلام) و ایمان جادوگران

روز موعود دیدار جادوگران با موسی(علیه‌السلام) فرا رسید و جماعت انبوهی به صحنه نمایش آمدند، فرعون و اطرافیان در جایگاه مخصوص قرار گرفتند. در این هنگام ساحران با غرور مخصوصی به موسی(علیه‌السلام) گفتند: آیا اول تو عصای خود را می‌افكنی یا ما بساط و وسایل جادویی خویش را بیندازیم. موسی(علیه‌السلام) با خونسردی مخصوصی پاسخ داد: شما كار خود را آغاز كنید.

ساحران‌، طنابها و ریسمان‌ها و عصاهای خود را به میدان افكندند و با چشم بندی مخصوصی، سحر عظیمی را نشان دادند، صحنه ای كه جادوگران بوجود آوردند بسیار وسیع و هولناك بود.[۳۹] و به قدری به پیروزی خود مغرور بودند كه گفتند: به عزت فرعون قطعاً ما پیروزیم. [۴۰]

وسایلی كه ساحران به میدان افكندند، به صورت مارهای بسیار بزرگ و گوناگونی درآمدند و بعضی سوار بر بعضی دیگر می‌شدند و خلاصه غوغا و محشری بر پا شد، ساحران كه هم تعدادشان بسیار بود و هم در فن چشم بندی و شعبده بازی آگاهی زیادی داشتند، با اعمال خود توانستند، همه تماشاچیان را مجذوب و شیفته خود كرده و در آن‌ها نفوذ كنند و فرعونیان غرق در شادی شده و خیلی خوشحال بودند.

موسی(علیه‌السلام) كه تك و تنها همراه برادرش هارون(علیه‌السلام) بود، ترس خفیفی در دلش بوجود آمد،[۴۱] كه نكند طاغوت‌های گمراه، پیروز شوند، در این هنگام خداوند به موسی(علیه‌السلام) وحی كرد: نترس! قطعاً برتری و پیروزی با توست. عصایی كه در دست داری بیانداز، كه تمام آنچه را ساحران ساخته‌اند می‌بلعد.

موسی(علیه‌السلام) عصای خود را افكند، آن عصا به اژدهای عظیمی تبدیل شد و به جان مارها و اژدهاهای مصنوعی ساحران افتاد و همه را بلعید، حتی یك عدد از آن‌ها را به عنوان نمونه باقی نگذاشت. تماشاچیان آن‌چنان هولناك و وحشت زده شده بودند كه پا به فرار گذاشتند، جمعیت بسیاری در زیر دست و پای فرار كنندگان ماندند و كشته شدند، فرعون و هواداران او مات و مبهوت شدند و جادوگران دانستند كاری را كه موسی(علیه السلام) انجام داده از نوع سحر نیست.

چون اگر سحر می‌بود وسایل آن‌ها را نمی‌بلعید و نابود نمی‌كرد، بلكه آن قدرت الهی است كه چنین كرده است.

از این رو ساحران به خاك افتاده و خدا را سجده كردند و گفتند: ما به پروردگار جهانیان، پروردگار موسی و هارون (علیهماالسلام) ایمان آوردیم.

فرعون یقین حاصل كرد كه موسی(علیه‌السلام) را مغلوب نساخته، بلكه این موسی (علیه‌السلام) است كه بر او پیروز گشته و برای اینكه بر شكست خود پوشش نهد، به جادوگران گفت: موسی(علیه‌السلام) بزرگ و استاد شما بود و او به شما جادوگری آموخت و به همین دلیل بر شما پیروز شد. بزودی پی خواهید برد كه دست و پاهای شما را بر عكس یكدیگر (پای راست و دست چپ) قطع می‌كنم و همه شما را به دار می‌آویزم.

جادوگران ایمان آورده، گفتند: مهم نیست، هر كار از دستت ساخته است بكن، ما به سوی پروردگارمان باز می‌گردیم! ما امیدواریم پروردگارمان خطاهای ما را ببخشد، كه ما نخستین ایمان آورندگان بودیم.[۴۲]

پایداری و مقاومت موسی(علیه‌السلام) و قومش

پس از ماجرای پیروزی موسی (علیه‌السلام) بر جادوگران، گروه‌های زیادی از بنی اسرائیل و دیگران به وی ایمان آوردند و موسی(علیه‌السلام) طرفداران زیادی پیدا كرد و از آن پس بین بنی اسرائیل (پیروان موسی علیه السلام) و قبطیان (فرعونیان) همواره درگیری و كشمكش بود.

سران قوم، فرعون را مورد ملامت و سرزنش قرار دادند، كه چرا موسی(علیه‌السلام) و پیروان او رها و آزاد گذاشته، تا خدای یگانه را بپرستند و دست از پرستش فرعون و خدایانش بردارند و این كار به نظر آنان، فساد در زمین بود.

فرعون آنان را مطمئن ساخت و با این وعده به آنان گفت: «پسران آنان را می‌كشیم و زنانشان را برای بردگی زنده نگاه خواهیم داشت و سپس به عملی كردن تهدید پلید خود پرداخت».

طبیعی بود كه بنی اسرائیل از ظلم و ستمی كه بر آن‌ها رفته بود، نزد موسی (علیه السلام) شكایت ببرند و آن حضرت، آنان را بر گرفتاری بوجود آمده و كمك گرفتن از خدا برای تحمل آن به صبر سفارش كرد و گفت: از خدا یاری بجویید و شكیباییی كنید و... .[۴۳]

فرعون با به كار بستن تمام توان خود برای جلوگیری از فعالیت موسی(علیه‌السلام) و طرفدارانش، باز موفق نشد و از مقاومت و ایستادگی در برابر موسی(علیه‌السلام) ناتوان گردید. لذا با قوم خود نقشه كشتن موسی(علیه‌السلام) را كشید، تا از دعوتش و به گمان آن‌ها از فساد او رهایی یابند.

فرعون گفت: مرا واگذارید تا موسی(علیه‌السلام) را به قتل برسانم. بیم آن دارم كه آیین شما را تغییر و تبدیل دهد و یا در سرزمین ایجاد فساد نماید. در حالی كه برای عملی كردن نقشه كشتن او به تبادل نظر می پرداختند، مردی مؤمن[۴۴] از آل فرعون كه ایمان خویش را نهان می‌داشت، به گونه‌ای پسندیده و بی پروا به دفاع از موسی(علیه‌السلام) پرداخت و به آنان گفت: شایسته نیست، مردی را كه می‌گوید پروردگار من خداست بكشید، به ویژه كه او معجزاتی دال بر صدق گفتارش برای شما آورده و... .[۴۵]

نفرین حضرت موسی(علیه‌السلام) و گرفتاری فرعونیان

حضرت موسی(علیه‌السلام) همواره فرعونیان را به سوی خدا دعوت می‌كرد، ولی دعوت و پند و اندرز وی سودی نبخشید، بلكه آنان بر سركشی و طغیان خود و آزار و شكنجه مؤمنان می‌افزودند، موسی(علیه‌السلام) در برابر این وضعیت در پیشگاه پروردگار خویش عرضه داشت: خدایا! تو، به فرعون و سران قوم او زرق و برق دنیوی و اموال و دارایی و لباس گرانبها و كاخ‌ها و بستان‌ها و قدرت و حاكمیت بخشیدی، ولی آن‌ها در برابر این نعمت‌ها عناد و كیفر ورزیده و مردم را از ایمان آوردن به تو باز داشتند.

بار خدایا! اموال آن‌ها را نابود ساز و بر قساوت و عناد و كنیه آن‌ها بیفزا، زیرا آنان تا زمانی كه باچشم خود نبینند گرفتار عذاب دردناك تو شده‌اند، توفیق ایمان آوردن نخواهند یافت.

خداوند به موسی و هارون(علیهماالسلام) فرمود: دعای شما را مستجاب كردم، بنابر این هر دو ثابت قدم باشید... . [۴۶]

خداوند دعای موسی(علیه‌السلام) را مستجاب گرداند و فرعون و قوم او را به خشكسالی و قحطی و كاهش محصولات كشاورزی و درختان میوه كیفر داد، تا شدید به ضعف و ناتوانی خود و عاجز بودن پادشاه و خدایشان فرعون در برابر قدرت الهی پی ببرند و پند عبرت گیرند،ولی سرشت آنان پند پذیر نبوده و درس نگرفتند... و غرق در تباهی بودند، از اعتقاد به نشانه‌ها و آیات روشنی كه دلالت بر رسالت موسی(علیه‌السلام) داشت روگردان بودند، از این رو به تبهكاری‌های خود ادامه دادند.

دراین هنگام بود كه انواع بلاها و ناگواری‌ها بر آنان فرود آمد، از جمله:

ـ طوفان، كه املاك و كشتزارهای آنان را درنوردید.

ـ ملخ كشتزارهای آنان را نابود كرد.

ـ آفتی به وجود می آمد كه میوه‌ها را تباه می‌كرد و انسان و حیوان را اذیت و آزار می‌رساند.

ـ و نیز به وجود انبوه قورباغه، كیفر شدند كه همه جا را پر كرده بود و زندگی را به كام آن‌ها تلخ و لذت را از آنان سلب كردند. همان گونه كه آفتی دیگر برای آنان فرستاده از بینی و دهان آنان خون جاری می‌شد (خون دماغ) و آب آشامیدنی آنان را آلوده می‌ساخت.[۴۷]

با این بلاهای گوناگون كه پیاپی بر آن‌ها وارد می شد و تلفات و خسارات زیادی دیده بودند، ولی در عین حال عبرت نگرفتند و باز هم به سركشی پرداخته و انسانهایی گناهكار بودند.

هر بار كه بلا می‌آمد فرعونیان دست به دامن موسی(علیه‌السلام) می‌شدند، تا از خدا بخواهد بلا بر طرف گردد و قول می‌دادند كه در صورت رفع بلا، ایمان بیاورند، چندین بار بر اثر دعای موسی(علیه‌السلام) بلا بر طرف شد، ولی آن‌ها پیمان شكنی كردند و به كفر خود ادامه دادند.[۴۸]

دوره چهارم

هجرت موسی (علیه‌السلام) به فلسطین

موسی(علیه‌السلام) و پیروانش از ظلم فرعونیان به ستوه آمده بودند و همچنان در فشار و سختی به سر می بردند، تا اینكه سرانجام از ناحیه خداوند به موسی(علیه‌السلام) وحی شد كه از مصر بیرون رود.

حضرت موسی(علیه‌السلام) و پیروانش شبانه از مصر به سوی فلسطین حركت كردند. فرعون با خبر شد مأموران خود را به اطراف فرستاد، تا مردم را به اجبار گرد آورده و سپاه بزرگی را تدارك ببیند و بنی اسرائیل را تعقیب كنند، تا قبل از اینكه به فلسطین فرار كنند به آن‌ها دست یابند.

فرعون و سپاهیانش از شهر بیرون رفته و به تعقیب موسی(علیه‌السلام) و بنی اسرائیل پرداختند و باغ و بستان‌ها و گنجینه‌های زر و كاخ‌های سر به فلك كشیده خود را رها كردند و برای همیشه دست از این همه نعمت شستند، زیرا آنان هرگز به وطن خویش بازنگشتند، ولی بنی اسرائیل چنین نعمت‌هایی را در فلسطین به ارث بردند.

بنی اسرائیل به ساحل دریای سرخ و كانال سوئز رسیدند و از آنجا نتوانستند عبور كنند، لشگر تا دندان مسلح و بی‌كران فرعون همچنان به پیش می‌آمد، شیون و غوغای بنی اسرائیل به آسمان رفت و نزدیك بود از شدت ترس، جانشان از كالبدشان پرواز كند.

در آن میان یاران،[۴۹] موسی(علیه‌السلام) به وی گفتند: ای موسی! فرعونیان به ما رسیدند و ما توانایی مقابله و مقاومت در برابر آنان نداریم، اینك پیش روی ما دریا و پشت سرمان لشگر دشمن است، چه باید بكنیم؟ موسی(علیه‌السلام) به آنان گفت: بیمناك نباشید، پروردگارم با من است، و مرا به راه نجات رهنمون خواهد شد.

سرانجام دردناك قوم فرعون

در این بحران شدید، خداوند با لطف خاص خود به موسی(علیه‌السلام) وحی كرد: عصای خود را به دریا بزن، موسی(علیه‌السلام) به فرمان خدا عصا را به دریا زد، آب دریا شكافته شد و زمین درون دریا آشكار گشت، موسی(علیه‌السلام) و بنی اسرائیل از همان راه حركت نموده و از طرف دیگر به سلامت خارج شدند، فرعون و لشگریانش فرا رسیدند و از همان راهی كه در میان دریا پیدا شده بود، بنی اسرائیل را تعقیب كردند، غرور آن چنان بر فرعون چیره شده بود، كه به سپاه خود رو كرد و گفت: تماشا كنید چگونه به فرمان من دریا شكافته شد و راه داد تا بردگان فراری خود (بنی اسرائیل) را تعقیب كنم، وقتی كه تا آخرین نفر از لشگر فرعون وارد راه باز شده دریا شد، ناگهان به فرمان خدا،‌آب‌ها از هر سو به هم پیوستند و همه فرعونیان را به كام مرگ فرو بردند و... .[۵۰]

در همان لحظه طوفانی، كه فرعون خود را در خطر شدید مرگ می‌دید، غرورهایش فرو ریخت و درك كرد كه همه عمرش پوچ بوده و اشتباه كرده است. با چشمی گریان به خدای جهان متوجه شد و گفت: اینك من ایمان آوردم، خدایی جز آن كه بنی اسرائیل به او ایمان آورده‌اند وجود ندارد، و من هم تسلیم امر او هستم.

به او خطاب شد: اكنون ایمان می‌آوری! در حالی كه یك عمر كافر و نافرمان تبهكار بوده‌ای؟ ما امروز بدنت را پس از غرق شدن به ساحل نجات می‌افكنیم تا برای بازماندگانت درس عبرت باشد.[۵۱]

این بود سرانجام فرعون در دنیا، ولی قرآن عذاب‌هایی را كه خداوند در آخرت برای آن‌ها تدارك دیده است بیان فرموده تا برای هر فرد مؤمنی درسی آموزنده باشد.[۵۲]

دوره پنجم

پیشنهاد بت‌ سازی به موسی(علیه‌السلام)

پس از آن‌كه موسی(علیه‌السلام) و یارانش از دریا عبور كرده و نجات یافتند، از آن سوی دریا به سوی بیت المقدس(فلسطین) در حركت بودند، در مسیر راه قومی را دیدند كه با خضوع خاصی اطراف بت‌های خود را گرفته و آن‌ها را می‌پرستند.

افراد جاهل و بی‌خرد از بنی اسرائیل، تحت تأثیر آن منظره بت پرستی قرار گرفته و به موسی(علیه‌ السلام) گفتند: «برای ما نیز معبودی قرار بده، همانگونه كه آن‌ها – بت پرستان – معبودانی دارند.»

موسی(علیه‌السلام) به سرزنش آنان پرداخت و فرمود: شما انسانی‌هایی جاهل ونادان هستید، این بت پرستان را بنگرید، سرانجام كارشان هلاكت است و آنچه انجام می‌دهند باطل و بیهوده می‌باشد، آیا جز خدای یكتا معبودی برای شما بطلبم و... .[۵۳]

مشمول مواهب و الطاف الهی

بنی اسرائیل در طی مسیر خود به سوی بیت المقدس (فلسطین) به ساحل شرقی كانال سوئز رسیدند، در بیابان خشك و سوزان، گرفتار عطش و تشنگی خطرناكی شدند، از موسی(علیه‌السلام) تقاضای آب كردند.

خداوند به موسی(علیه‌السلام) دستور داد: تا عصای خود را به سنگ بكوبد، وقتی زد، دوازده چشمه آب (به تعداد قبایل بنی اسرائیل كه دوازده قبیله بودند) از آن جوشید و هر قبیله‌ای از چشمه‌ای آب نوشید و زمانی كه به صحرای شبه جزیره سینا رسیدند، با گرمای شدید روبرو شده و چون محلی وجود نداشت، تا از گمان به آن‌جا پناهنده شوند و درختی كه از سایه آن استفاده كنند، نیز نبود،لذا از دشواری‌هایی كه بدان دست به گریبان شده بودند به موسی(علیه‌السلام) شكایت كردند و موسی(علیه‌السلام) به پیشگاه خدا التجاء نمود و خداوند قطعه‌ای ابر فرستاد، تا آن‌ها را از گرمای خورشید حفظ كند و آن‌گاه كه زاد و توشه آن‌ها رو به پایان رفت، یك بار یگر موسی(علیه‌السلام) از خداوند غذا خواست و خدای متعال برای آن‌ها «مَن و سَلْوی» فرستاد.[۵۴]

اما با این وجود قوم بنی اسرائیل به این نعمت الهی قانع نگشتند و از موسی(علیه ‌السلام) غذاهای گوناگون را طلب كردند، آن حضرت نیز خطاب به آن‌ها گفت: شما نعمت آسمانی را، با چیزهای بی‌ارزش عوض كردید، حال برای به دست آوردن آن از صحرای سینا خارج شده و به یكی از شهرها بروید، تا خواسته‌های خویشتن را به دست آورید.[۵۵]

خودداری بنی اسرائیل از رفتن به فلسطین

خداوند به حضرت موسی(علیه‌السلام) دستور داد تا بنی اسرائیل را به سرزمین مقدس فلسطین برده و در آنجا اسكان دهد، قبل از آن كه موسی(علیه‌السلام) از قوم بخواهد كه وارد سرزمین مقدس شوند، چند نفری را فرستاد، تا از وضعیت آن منطقه كسب خبر كنند. وقتی آن‌ها برگشتند به وی اطلاع دادند كه مردم آن دیار، افرادی نیرومند و بلند قامت بوده و گردنكش و ظالمند و شهرهای آن جا بسیار مستحكم است.

بنی اسرائیل از این سخنان بیمناك شده و دستور موسی(علیه‌السلام) را برای ورود به شهر فلسطین اجرا نكردند و به او گفتند: در این سرزمین افرادی توانمند و ستمكار وجود دارد كه ما تحمل برابری با آن‌ها را نداریم و تا زمانی كه آن‌ها در آن سرزمین هستند، ما هرگز وارد آن جا نخواهیم شد... .

دو نفر از بنی اسرائیل[۵۶] كه خداوند به آن‌ها تقوی عنایت كرده بود، به پا خاسته و به قوم خود گفتند: شما از دروازه شهر وارد شوید، هنگامی كه وارد شدید، بیم و ترس به در آن‌ها راه یافته و شما بر آنان پیروز خواهید گشت و اگر واقعاً به خدا ایمان دارید بر او توكل كنید.

آن‌ها در پاسخ موسی(علیه‌السلام) گفتند: تا زمانی كه آنان در آن سامان باشند، هرگز وارد آن سرزمین نخواهیم شد و به موسی(علیه‌السلام) جمله‌ای گفتند، كه از آن بوی سرزنش و سرپیچی و بیم استشمام می‌شد. گفتند: تو و پروردگارت بروید و با آن‌ها بجنگید و ما همین جا می‌نشینیم.

موسی(علیه‌السلام) عرضه داشت: خدایا من جز بر خودم و برادرم تسلط ندارم، تو میان ما و این مردم فاسق جدایی بینداز.

خداوند فرمود: چون مخالفت كردند، از هم اكنون سرزمین مقدس فلسطین را بر آنان حرام كردم و چهل سال سرگردان در بیابان و صحرای سینا باید بمانند، بنابراین تو بر این قوم فاسق تأسف و غم مخور.[۵۷]

چهل سال در آن بیابان ماندند تا آنكه خداوند توبه آن‌ها را پذیرفت.

رفتن موسی(علیه‌السلام) به كوه طور

موسی(علیه‌السلام) تا آن عصر، پیرو آیین ابراهیم(علیه‌السلام) بود و همان را برای بنی اسرائیل تبلیغ می‌كرد، بعد از هلاكت فرعون، قوم موسی(علیه‌السلام) در انتظار برنامه جدید و كتاب آسمانی بودند، تا به آن عمل كنند. موسی(علیه‌السلام) از پروردگار خود كتاب را درخواست كرد، خدای سبحان به او دستور داد: تا به دامنه كوه طور رود، در آنجا سی روز روزه بگیرد و خدای خویش را عبادت كند.

موسی(علیه‌السلام) قبل از آن‌كه برای مناجات خدا بیرون رود، به قوم خود گفت: برادرم هارون را در میان شما می‌گذارم و برای سی روز از میان شما غیبت می‌كنم و به كوه طور می‌روم، تا احكام شریعت (و الواح تورات) را برای شما بیاورم.

موسی(علیه‌السلام) روانه كوه طور شده و سی روز در آنجا ماند و به مناجات و عبادت پرداخت، وقتی سی روز به پایان برد، خدا به او فرمان داد: برای كامل شدن عبادتش، ده روز دیگر روزه بگیرد و مجموع آن چهل روز گردد. پس از كامل شدن چهل روز خداوند با گفتار ازلی خویش، با موسی(علیه‌السلام) سخن گفت و بدین وسیله موسی(علیه‌السلام) به مقامی رسید، كه به واسطه آن بر انسان‌ها امتیاز یافت. در این هنگام در اثر فرط شوق، از خدای خود درخواست كرد كه خود را بر او متجلی و آشكار سازد تا او را ببیند.

خداوند به او فرمود: هرگز مرا نخواهی دید، و برای این‌كه به وی بفهماند، موسی(علیه السلام) خواسته بزرگی را طلبیده كه كوه‌ها تحمل آن‌ را ندارند به او فرمود: تو (موسی) تحمل این تجلی را نداری، ولی من به كوه كه سخت‌تر از توست تجلی خواهم نمود، اگر كوه در جای خود قرار گرفت و دیدن و هیبت مرا تحمل كرد، تو هم می‌توانی مرا ببینی و اگر تحمل نكرد، تو هم به طریق اولی نخواهی دید. و آن گاه كه پروردگارش بر كوه تجلی نمود، آن را متلاشی كرده و با زمین یكسان ساخت.

موسی(علیه‌السلام) از شدت بیم و ترس از صحنه‌ای كه دیده بود از هوش رفت. وقتی كه به هوش آمد عرض كرد: پروردگارا! تو منزه هستی، من به سوی تو باز می‌گردم و توبه می‌كنم، من نخستین كسی هستم كه در زمان خودم به بزرگی و عظمت تو ایمان می‌آورم.

سرانجام در آن میعادگاه بزرگ، خداوند شرایع و قوانین آیین خود را بر موسی نازل كرد (تورات) نخست به او فرمود: ای موسی(علیه‌السلام)! من تو را بر مردم برگزیدم و رسالات خود را به تو دادم و تو را به موهبت سخن گفتن با خودم نائل كردم، اكنون كه چنین است ، آنچه را به تو دستور داده‌ام، بگیر و در برابر این همه موهبت، از شكرگزاران باش و برای مردم در تورات از هر موضوعی اندرزی نوشتیم و از هر چیز، بیانی كردیم پس آن را با جدیت بگیر، و به قومت دستور بده كه به مطالب و دستورات آن‌ها بهتر عمل كنند و آنان كه به مخالفت برمی‌خیزند، كیفرشان دوزخ است. ما به زودی جایگاه و مقام فاسقان را به شما نشان خواهیم داد.[۵۸]

به این ترتیب موسی(علیه‌السلام) در میعادگاه طور، شرایع و قوانین آیین خود را به صورت صفحه‌هایی از تورات از خداوند گرفت و به سوی قوم بازگشت، تا آن‌ها را در پرتو این كتاب آسمانی و قانون اساسی، هدایت كند و به سوی تكامل برساند.

گوساله پرستی بنی اسرائیل

قبل از این كه موسی(علیه‌السلام) برای مناجات با خدای سبحان و نزول تورات از شهر بیرون رود، مردم را در جریان گذاشته بود كه غایب بودن وی از آن‌ها سی روز طول می‌كشد، وقتی كه به موسی دستور داده شد كه ده روز دیگر بماند، در مجموع چهل روز گردید. و بازگشتن موسی(علیه‌السلام) ده روز به تأخیر افتاد، بنی اسرائیل گفتند: موسی (علیه‌السلام) به وعده‌ای كه به ما داده بود عمل نكرد. [۵۹]

اینجا بود كه اندیشه شرارت و تبهكاری در درون سامری[۶۰] برانگیخته شد از آن فرصت استفاده كرد و در غیاب موسی(علیه‌السلام) و از زمینه‌ای كه در میان بنی اسرائیل (تمایل به بت پرستی) وجود داشت سوء استفاده كرد و قسمتی از زر و زیوری كه زنان بنی اسرائیل از مصر با خود آورده بودند، از آنان گرفت و آن‌ها را در آتش ذوب كرد و از آن‌ها قالب گوساله‌ای ریخت و به شیوه خاصی آن را ساخت كه هرگاه در آن باد دمیده می‌شد از دهان آن‌، صدایی مانند صدای گوساله خارج می‌شد.

سپس اعلام كرد: موسی دروغگو است، دیگر هرگز به سوی شما باز نمی‌گردم این خدایی كه برایتان ساختم پرستش كنید.

به این ترتیب اكثریت قاطع جاهلان بنی اسرائیل، از راه توحید خارج شده و گوساله پرست شدند.

هارون(علیه‌السلام) هر چه قوم را نصیحت می‌كرد و آن‌ها را از گوساله پرستی بر حذر داشت، به سخنش اعتنا نكردند، حتی با جوسازی و هیاهوی خود نزدیك بود او را بكشند. خداوند ماجرای گمراهی قوم توسط سامری را، به موسی(علیه‌السلام) وحی كرد، وی با ناراحتی و خشم و اندوه زیاد از كوه طور به سوی قوم خود بازگشت و به آنان گفت: آیا پروردگارتان به شما وعده‌ای شایسته نداد، تا تورات را به شما عنایت كند، كه هدایت و نور در آن است؟ او به وعده خویش وفا نمود، آیا وعده خدا طولانی شد یا خواستید كاری ناروا انجام دهید،تا موجب خشم و غضب پروردگارتان شود؟...

بنی اسرائیل گفتند: ما به میل و رغبت خویش از وعده به شما تخلف نورزیدیم، بلكه سامری این كار را كرد و ما را گمراه ساخته و فریب داد.

سپس موسی(علیه‌السلام) متوجه برادرش هارون(علیه‌السلام) شد، در حالی كه موهای سر و صورت او را محكم می‌‌كشید، با عصبانیت به او گفت: چرا وقتی دیدی این قوم فریب خورده و به پرستش گوساله رو آورده‌اند، از من پیروی ننمودی. مگر هنگامی كه می‌خواستم به میعادگاه بروم، نگفتم جانشین من باش و در میان این جمعیت به اصلاح بپرداز و راه مفسدان در پیش مگیر،[۶۱] تو چرا با این بت پرستان به مبارزه برنخاستی؟

هارون(علیه‌السلام) كه ناراحتی شدید برادر را دید، برای اینكه او را بر سر لطف آورد و از التهاب او بكاهد و ضمناً عذر موجه خویش را در این ماجرا بیان كند، گفت: فرزند مادرم! ریش و سر مرا مگیر، من فكر كردم، كه اگر به مبارزه برخیزم و درگیری پیدا كنم تفرقه شدیدی در میان بنی اسرائیل می‌افتد و از این ترسیدم كه تو به هنگام بازگشت بگویی، چرا در میان بنی اسرائیل تفرقه افكندی و سفارش مرا در غیاب من به كار نبستی.

آنگاه موسی(علیه‌السلام) سامری را كه سبب گمراهی آنان شده بود، به شدت مورد نكوهش قرار داد، سامری به موسی(علیه‌السلام) پاسخ داد: من در ابتدا به بخشی از آیین تو ایمان آوردم و سپس در آن تردید كردم و آن را بدور افكندم و به سوی آیین بت پرستی گرایش نمودم و این در نظر من جالب تر و زیباتر بود!

 

سرنوشت دردناك سامری

در این هنگام موسی(علیه‌السلام) به او گفت: از نزد من برو، خداوند تو را به گونه‌ای كیفر دهد، كه در زندگی هر كس به تو نزدیك شود پیوسته بگوید با من تماس نگیر و دست به من نزنید، سپس كیفر او را در قیامت به او گوشزد كرد و گفت: تو وعده گاهی (عذابی) در پیش داری، كه هرگز از آن تخلف نخواهی كرد.

سپس به سامری گفت: به این معبودت (گوساله ساختگی) كه پیوسته او را عبادت می‌كردی، نگاه كن و ببین ما آن را می‌سوزانیم و سپس ذرات آن را به دریا می‌پاشیم تا برای همیشه محو و نابود گردد.

سپس موسی(علیه‌السلام) به سمت گوساله رفت و آن را سوزانده و قطعه‌های آن را به دریا افكند. موسی(علیه‌السلام) با این فرمان قاطع، سامری را از جامعه طرد كرد و او را به انزوای مطلق كشاند.[۶۲] و برای چندمین بار، بنی اسرائیل را از انحراف و سقوط نجات داد، آن‌ها از كرده خود پشیمان شده و از پروردگار خود طلب آمرزش كردند. خداوند به موسی (علیه‌السلام) وحی كرد: توبه آن‌ها زمانی صحیح است، كه نفس خویشتن را بكشند یعنی هواهای نفسانی را سركوب كرده و آن را از شرارت‌ها و تبهكاری‌ها پاك گردانند و از هر گونه تمایلات نفسانی رها سازند. در این صورت خداوند توبه آن‌ها را خواهد پذیرفت.[۶۳]

قرار گرفتن كوه بر بالای سر بنی اسرائیل[۶۴]

هنگامی كه موسی(علیه‌السلام) از كوه طور بازگشت و تورات را با خود آورد و آن را به قوم خود عرضه كرد، فرمود: كتاب آسمانی آورده‌ام، كه حاوی دستورهای دینی بر حلال و حرام است،‌دستورهایی كه خداوند آن را برنامه كار شما قرار داده است، آن را بگیرید و به احكام آن عمل كنید.

بنی اسرائیل تصور كردند عمل به این همه وظایف كار مشكلی است و به همین جهت بنای مخالفت و نافرمانی گذاردند، در این هنگام خداوند فرشتگانی را مأمور كرد، تا قطعه عظیمی از كوه طور را بالای سر آن‌ها قرار دهند، فرشتگان چنین كردند، بنی اسرائیل با دیدن این صحنه وحشت زده شده و دست به دامان موسی(علیه‌السلام) شدند.

موسی(علیه‌السلام) به آن‌ها اعلام كرد: اگر پیمان وفاداری به این احكام ببندید و به دستورهای خدا عمل كنید و از تمرد و سركشی توبه نمایید، این خطر (عذاب و كیفر) از شما برطرف خواهد شد، آن‌ها تسلیم شدند و برای خدا سجده كردند و تورات را پذیرفتند و در حالی كه هر لحظه انتظار سقوط كوه بر سر آن‌ها می‌رفت به بركت توبه، آن عذاب از سر آن‌ها برطرف گردید.

تقاضای دیدن خدا

گروهی از بنی اسرائیل به نزد موسی(علیه‌السلام) آمده و گفتند: ما به تو ایمان نمی‌آوریم، مگر این‌كه خدا را آشكار با چشم خود ببینیم، موسی(علیه‌السلام) از این ماجرا سخت ناراحت شد، كه چرا چنین تقاضایی می‌كنند، هر چه آن‌ها را نصیحت كرد، فایده نداشت.

سرانجام موسی(علیه‌السلام) از میان آن‌ها هفتاد نفر از سران بنی اسرائیل را برگزید و همراه خود به میعادگاه پروردگار (كوه طور) برد، صاعقه‌ای فرود آمد و بر كوه خورد، برق خیره كننده‌ و صدای رعب انگیز و زلزله‌ای كه همراه داشت، آن چنان همه را وحشت فرو برد، كه بی‌جان به روی زمین افتادند و هلاك شدند و موسی(علیه‌السلام) بیهوش شد.

این همان تجلی قدرت خدا بر كوه بود، چرا كه قوم موسی(علیه‌السلام) از وی خواسته بودند از خدا بخواهد كه خود را نشان دهد، با این‌كه خدا دیدنی نیست، ولی این صحنه نشان دادن قدرت الهی بود، تا آن‌ها با دیدن جلوه‌های قدرت الهی، با چشم باطن، خدا را بنگرند. سپس موسی(علیه‌السلام) به هوش آمده و عرض كرد: پروردگارا! اگر تو می‌خواستی، می‌توانستی آن‌ها و مرا پیش از این هلاك كنی... پروردگارا می‌دانیم كه این آزمایش تو بود... تنها تو ولی و سرپرست ما هستی، ما را ببخش و مشمول رحمت خود قرار ده، تو بهترین آمرزندگان هستی.

سرانجام هلاك شدگان زنده شدند و به همراه موسی(علیه‌السلام) به سوی بنی اسرائیل بازگشتند و آنچه را دیده بودند برای آنها بازگو كردند.[۶۶]

سرگذشت دردناك قارون

در میان قوم موسی یك نفر                  بود در سرمایه داری معتبر

گنج‌ها از سیم و زر انباشته                 تخم حرص و آز در دل كاشته

روزی آمد با همه زینت برون                    سوخت از دنیا پرستان اندرون

گفت موسی ای زمین در كش به كام            گیر از قارون ملعون انتقام

گشت قارون با تمام سیم و زر                   لقمه‌ای بهر زمین، آن فتنه گر

آن‌چنان با خود زمین او را ربود                 از كنوز سیم و زر نابرد سود

موسی(علیه‌السلام) در طول زندگی خود با سه قدرت طاغوتی تجاوزگر مبارزه كرد:

۱) «فرعون» كه مظهر قدرت حكومت بود.

۲) «سامری» كه مظهر صنعت و فریب و اغفال.

۳) «قارون» كه مظهر ثروت بود.

گرچه مهمترین مبارزه موسی(علیه‌السلام) با قدرت حكومت بود، ولی دو مبارزه اخیر، نیز برای خود واجد اهمیت است و محتوی درسهای آموزنده بزرگ.

لذا وی پس از نجات از شر فرعون و فرعونیان و سپس سامری، به شر دیگری در رابطه با قارون دچار شد.

«قارون بنن یصهر بن قاهث» پسر عمو یا پسر خاله حضرت موسی(علیه‌السلام) بود و از نظر اطلاعات و آگاهی از تورات، معلومات قابل ملاحظه‌ای داشت.

آنچه از آیات قرآن مجید استفاده می‌شود،[۶۷] رسالت موسی(علیه‌السلام) از اغاز هم برای مبارزه با سه كس بود (فرعون و وزیرش هامان و قارون)، از این آیات استفاده می‌شود كه قارون همكار فرعونیان بود و در خط آن‌ها،[۶۸] بعد از نابودی فرعونیان مقدار عظیمی از ثروت و گنج‌های آن‌ها در دست قارون ماند و موسی(علیه‌السلام) تا آن زمان مجال این را پیدا نكرده بود، كه این ثروت باد آورده فرعون را به نفع مستضعفان از او بگیرد.

[به هر حال خواه او این ثروت را در عصر فرعون پیدا كرده باشد، یا از طریق غارت گنج‌های او، و یا به گفته بعضی از طریق علم كیمیا، و آگاهی بر فنون تجارت سالم هر چه بود قارون بعد از پیروزی موسی(علیه‌السلام) بر فرعونیان ایمان اختیار كرد و به سرعت تغییر چهره داد و با زبر دستی خاصی كه ویژه این گروه است، خود را در صف قاریان تورات و آگاهان بنی اسرائیل جا زد، در حالی كه بعید است ذره‌ای ایمان در چنین قلبی نفوذ كند.]

سرانجام هنگامی كه فرمان گرفتن زكات از سوی خدا بر موسی(علیه‌السلام) صادر شد، وی نزد او رفت و از او مطالبه كرد، پرده از چهره‌اش كنار رفت و قیافه زشت و منحوسی كه پشت ماسك فریبنده ایمان داشت، بر همگان ظاهر شد و سر باز زد،[۶۹] و برای تبرئه خویش به مبارزه با موسی(علیه‌السلام) پرداخت، و در میان جمعی از بنی اسرائیل برخاست و گفت: ای مردم!‌ موسی(علیه‌السلام) می‌خواهد اموال شما را بخورد، دستور نماز آورد پذیرفتید، امور دیگر را نیز، همه پذیرفتید، آیا زیر این بار هم می‌روید كه اموالتان را به او بدهید؟! گفتند: نه، ولی چگونه می‌توان با او مقابله كرد؟‌

قارون، اینجا یك فكر شیطانی به نظرش رسید گفت: من راه خوبی فكر كرده‌ام، به عقیده من باید برای او پرونده عمل منافی عفت ساخت.

قارون گفت: فلان زن بی عفت را به اینجا بیاورید، و با او قرار بگذارید، (در مقابل فلان مبلغ رشوه) در انظار مردم بگوید: موسی(علیه‌السلام) با من زنا كرد.

آن‌ها نزد آن زن رفتند و قرار دادی در این مورد با او بستند و آن زن قبول كرد، تا روزی قارون بنی اسرائیل را در یك جا جمع كرد و سپس نزد موسی(علیه‌السلام) آمد و گفت: ای موسی(علیه‌السلام) قوم تو برای استماع سخنرانی و موعظه شما اجتماع كرده‌اند.

موسی(علیه‌السلام) نزد قوم آمده و شروع به سخن كرد، تا به اینجا رسید گفت: ای بنی اسرائیل! كسی كه دزدی كند دستش را جدا می‌كنیم. كسی كه نسبت زنا از روی دروغ به كسی بدهد، هشتاد شلاق به او می‌زنیم و اگر كسی زنا كند، ولی همسر نداشته باشد، صد تازیانه به او می‌زنیم، ولی اگر همسر داشته باشد، او را سنگسار می‌كنیم تا جان بدهد.

ناگهان قارون از میان جمعیت فریاد زد: اگرچه زنا كار خودت باشی؟

موسی(علیه‌السلام) گفت: اگرچه خودم باشم.

قارون گفت: بنی اسرائیل می‌گویند تو با فلان زن روسپی زنا كرده‌ای!

موسی(علیه‌السلام) گفت: آن زن را به اینجا بیاورید، اگر گفت: من زنا كرده‌ام، سخن او را بگیرید و مرا سنگسار كنید.

عده‌ای رفتند و آن زن را آوردند. موسی(علیه‌السلام) رو به او كرد و گفت: به خدا سوگندت می‌دهم، حقیقت را فاش بگو!

زن بدكاره با شنیدن این سخن تكان سختی خورد، لرزید و منقلب شد و گفت: اكنون كه چنین می‌گویی من حقیقت را فاش می‌گویم، این‌ها از من دعوت كردند و پاداش سنگینی قرار دادند كه تو را متهم كنم، ولی گواهی می دهم كه تو پاكی و رسول خدایی.

موسی(علیه‌السلام) به خاك افتاد و گریست و برای اینكه خداوند آبرویش را حفظ نمود، سجده شكر به جا آورد. خداوند بر قارون و آن جمعیت غضب كرد و به موسی(علیه السلام) گفت: به زمین فرمان بده تا قارون و خانه‌اش را در كام خود فرو برد.

موسی(علیه‌السلام) به زمین گفت: آن‌ها را بگیرد! زمین آن‌ها را تا ساق پایشان گرفت: بار دیگر موسی(علیه‌السلام) گفت: ای زمین آن‌ها را بگیر! زمین آن‌ها را تا زانویشان گرفت، بار دیگر موسی(علیه‌السلام) گفت: ای زمین آن‌ها را بگیر! زمین آن‌ها را تا گردنشان گرفت، آن‌ها ناله و گریه می‌كردند و به موسی(علیه‌السلام) التماس می‌نمودند كه به آن‌ها رحم كند، موسی(علیه‌السلام) برای آخرین بار گفت: ای زمین آن‌ها را بگیر! زمین قارون و كاخ او را در كام خود فرو برد.[۷۰]

ماجرای گاو بنی اسرائیل

در میان قوم موسی یك نفر كشته شد وز قاتلش كس بی‌خبر

پیكر مقتول در خون غوطه ور لیك از قاتل نمی‌بودی اثر

ماجرای گاو بنی اسرائیل مختلف نقل شده، ولی آن‌چنان كه از تواریخ و تفاسیر استفاده می‌شود، انگیزه قتل در ماجرای بنی اسرائیل را، مال و یا مسأله ازدوج دانسته‌اند، در اینجا دو تا از آن روایات را ذكر می‌كنیم:

الف) در روایتی آمده كه: مردی از بنی اسرائیل پسر عموی خویش به نام« عامیل» را كه از نیكوكاران قوم بود، به جرم آن‌كه با دختر دلخواه او ازدواج كرده بود، ناجوانمردانه به قتل رسانید.

ب) در بعضی روایات دیگر آمده است كه: در میان بنی اسرائیل پیرمردی ثروتمند زندگی می‌كرد، فرزندان برادرش به طمع ثروت عموی خویش، فرزند وی را به قتل رسانده، سپس با حیله و تزویر وانمود به خیرخواهی او نمودند.

به هر حال جوانی در میان بنی اسرائیل به طرز مرموز و مشكوكی كشته شده بود، در آن زمان كشتن كسی در میان بنی اسرائیل جرمی بسیار بزرگ شمرده می‌شد، و از طرفی چون قائل مشخص نبود، در میان قبائل و اسباط بنی اسرائیل درگیری ایجاد شد، هر یك آن را به طایفه و افراد دیگر نسبت می‌دادند و خویش را تبرئه می‌كردند. داوری را برای حل مشكل بوجود آمده، نزد موسی(علیه‌السلام) فرستادند و حل مشكل را از او خواستار شدند، چون از طریق عادی حل این قضیه ممكن نبود و از طرفی ادامه این كشمكش ممكن بود، منجر به فتنه عظیمی در میان بنی اسرائیل گردد.

موسی(علیه‌السلام) حل مشكل را از درگاه خداوند خواستار شد، خداوند دستوری به وی داد، موسی(علیه‌السلام) آن دستور را به قوم خود چنین بیان كرد: «خداوند به شما دستور می‌دهد ماده گاوی را ذبح كنید و قطعه‌ای از بدن آن را به مقتول بزنید تا زنده شود و قاتل را معرفی كند و درگیری پایان یابد.»

بنی اسرائیل از روی تعجب گفتند: آیا ما را مسخره می‌كنی؟

موسی(علیه‌السلام) در پاسخ آن‌ها گفت: به خدا پناه می برم كه از جاهلان باشم. پس از آن‌كه آن‌ها اطمینان پیدا كردند، استهزایی در كار نیست و مسئله جدی می‌باشد، به وی گفتند: از خدا بخواه برای ما روشن كند كه این ماده گاو، باید چگونه باشد.

موسی(علیه‌السلام) در پاسخ آن‌ها گفت: خدا می‌فرماید: ماده گاوی كه نه پیر و از كار افتاده و نه جوان باشد، بلكه میان این دو باشد، آنچه به شما دستور داده شد زود انجام دهید. آن‌ها دوباره گفتند: از خدا بخواه كه چه رنگی داشته باشد.

موسی(علیه‌السلام) گفت: خداوند می‌فرماید: گاوی زرد رنگ كه رنگ آن بینندگان را شاد كند، عجیب این است كه باز هم به این مقدار اكتفا نكردند و هر بار با بهانه جویی كار خود را مشكل تر ساخته و دایره وجود چنان گاوی را تنگتر نمودند و گفتند: از خدا بخواه، كه بیشتر توضیح دهد، زیرا چگونگی این گاو برای ما مبهم است، اگر خدا بخواهد ما هدایت خواهیم شد.

مجدداً موسی(علیه‌السلام) گفت: خدا می‌فرماید: گاوی باشد كه برای شخم زدن، رام نشده و برای زراعت آبكشی نكند و از هر عیبی بركنار باشد و حتی هیچ گونه رنگ دیگری در آن نباشد، در اینجا كه گویا سؤال دیگری برای مطرح كردن نداشتند گفتند: حالا حق مطلب را ادا كردی؟

سپس گاو را با هر زحمتی بود به دست آوردند و آن را سر بریدند، ولی مایل نبودند این كار را انجام دهند و دم گاو را قطع نموده و به مقتول زدند، او به اذن خدا زنده شد و قاتل خود را معرفی كرد. [۷۱]

سرگذشت شگفت انگیز حضرت خضر(علیه‌السلام)

هست در قرآن كریم قصه ‌از خضر و موسای كلیم

گنج حكمت در او بنهفته است عارف وارسته این را آگه است

در قرآن مجید به صراحت نامی از حضرت خضر(علیه‌السلام) برده نشده، ولی طبق روایات متعدد، منظور از مرد عالمی كه در (آیه ۶۵ سوره كهف) آمده، حضرت خضر (علیه السلام) می‌باشد.

در این كه نام این مرد عالم، چه كسی بوده و آیا او پیامبر بوده یا نه؟ میان مفسران و راویان گفتگو است. مشهور و معروف این است كه «خضر» بوده و نام اصلش «تلیا»، لذا از این رو كه هر كجا گام می‌نهادند زمین از قدومش سرسبز و خرم می‌شد او را خضر (به معنی سبز) نامیدند. [۷۲]

وی از نوادگان حضرت نوح(علیه‌السلام) بوده و سلسله نسبش چنین ضبط كرد‌ه‌اند «تلیا بن ملكان بن عامر بن ارفخشد بن سام بن نوح».

گروهی معتقدند این مرد عالم، پیامبر نبوده، بلكه دانشمندی همچون آصف بن برخیا و ذوالقرنین (علیهماالسلام) بوده است.[۷۳] و برخی دیگر گویند وی از پیامبران مرسل است و دارای مقام نبوت بوده،[۷۴] چنانكه بعضی از آیات سوره كهف [«ما فَعَلْتُهُ عَنِ امْرِی؛ من این كار را خودسرانه طبق نظر شخصی خود انجام ندادم، بلكه وحی الهی بود».[۷۵] و «فاردنا؛ ما می‌خواستیم چنین و چنان شود».[۷۶]] این مطلب را تأیید می‌كند.

بنابراین، ظاهر تعبیر ایات قرآن این است كه او از پیامبران بوده است.

هنگامی كه فرعون و فرعونیان در دریای نیل غرق شدند و زمام امور رهبری به دست موسی(علیه‌السلام) افتاد، وی در میان قوم خود مشغول سخنرانی بود و آن‌ها را به اطاعت و فرمانبرداری از خدا متذكر می‌ساخت، هنگامی كه سخنش به پایان رساند، ناگاه یك نفر از وی پرسید: آیا كسی را می‌شناسی، كه سنبت به تو اعلم (عالم‌تر) باشد؟

موسی(علیه‌السلام) در پاسخ گفت: نه، خداوند همان لحظه به موسی(علیه‌السلام) وحی كرد: من در محل اتصال دو دریای مشرق و مغرب،[۷۷] بنده‌ای دارم كه از تو داناتر است.

موسی(علیه‌السلام) عرض كرد: پروردگارا! چگونه او را دریابم؟

خداوند فرمود: یك عدد ماهی را بگیر و در میان سبد و زنبیل خود بگذار، و به سوی تنگه دو دریا برو، هر جا كه آن ماهی را گم كردی، آن عالم در همانجاست.

موسی(علیه‌السلام) ماهی را برگرفت و به همراه دوستش «یوشع بن نون» رهسپار آن دیار گردید، زمانی كه موسی(علیه‌السلام) و دوستش به مسیر دو دریا رسیدند در كنار صخره‌ای، اندكی استراحت كردند و خوابشان برد.

در همین اثنا بارانی بارید و ماهی در اثر رطوبت باران جان گرفت و خود را به دریا انداخت. موسی(علیه‌السلام) و همسفرش از خواب كه بیدار شدند، از آن محل گذشتند، طولانی بودن راه و سفر موجب خستگی و گرسنگی آنان گردید.

در این هنگام موسی(علیه‌السلام) به خاطرش آمد كه غذایی به همراه خود آورده‌اند، به یوشع(علیه‌السلام) گفت: غذایمان را بیاور! كه از این سفر، سخت خسته شده‌ایم، یوشع (علیه‌السلام) گفت:‌آیا به خاطر داری هنگامی كه ما به كنار آن صخره پناه بردیم، ماهی راهش را به طرز شگفت انگیز در دریا گرفت و ناپدید شد و من در آن‌جا فراموش كردم كه ماجرای ماهی را برایت باز گو كنم، و این شیطان بود كه یاد آن را از خاطر من ربود.

از آن‌جا كه این موضوع به صورت نشانه‌ای برای موسی(علیه‌السلام) در رابطه با پیدا كردن عالم، بیان شده بود، وی مطلب را دریافت و به یوشع (علیه‌السلام) گفت: این همان چیزی است كه ما در پی آن بودیم، اینك باید از همان راهی كه آمده‌ایم بازگشته، تا به محلی كه ماهی را گم كرده، برسیم.

در این هنگام از همان‌جا بازگشتند و به جستجوی آن عالم پرداختند، وقتی كه به تنگه رسیدند، همان فردی كه موسی(علیه‌السلام) وعده دیدار او را داشت یافتند، (حضرت خضر علیه السلام)

موسی(علیه‌السلام) از وی درخواست كرد:‌كه به او اجازه دهد وی را همراهی كند تا از علم و دانش وی بهره‌مند گردد. عالم (خضر) به موسی(علیه‌السلام) پاسخ داد: تو هرگز نمی‌توانی همراه من صبر و تحمل كنی و چگونه می‌توانی در مورد رموز و اسراری كه به ‌آن آگاهی نداری شكیبا باشی؟

موسی(علیه‌السلام) گفت: به خواست خدا، مرا شكیبا خواهی یافت و در هیچ كاری مخالفت فرمان تو را نخواهم كرد. شخص عالم (خضر) گفت: پس اگر می‌خواهی به دنبال من بیایی، از هیچ چیز سؤال نكن، تا خودم به موقع، آن را برای تو بازگو كنم.

موسی(علیه‌السلام) و شخص عالم (خضر) با هم، در ساحل دریا به راه افتادند. نزدیكی آنان، كشتی‌ای در حركت بود، از صاحبان كشتی درخواست كردند كه آن‌ها را سوار كنند آن‌ها هم پذیرفتند و آن دو، سوار بر كشتی شدند. پس از آن‌كه كشتی مقداری حركت كرد، شخص عالم (خضر) بی‌آنكه صاحبان كشتی متوجه شوند، به دیوار چوبی كشتی تكیه زده و گوشه‌ای از كشتی را سوراخ كرد و سپس آن قسمت را با پارچه و گل محكم نمود كه آب وارد كشتی نشود.

موسی(علیه‌السلام) وقتی این منظره نامناسب را كه موجب خطر جان مسافران می شد دید، بسیار خشمگین شد و به شخص عالم (خضر) گفت: بسیار كار زشتی انجام دادی.

شخص عالم گفت: آیا نگفتم كه تو نمی‌توانی همراه من صبر و تحمل كنی؟! موسی (علیه‌السلام) به اشتباه خود پی برد و از او خواست كه بر فراموشی او خرده نگیرد.

از آن‌جا گذشتند و از كشتی پیاده شده و به راه خود ادامه دادند، در مسیر راه، پسر بچه‌ای را دیدند كه با همسالان خود مشغول بازی است، شخص عالم (خضر) ترفندی به كار برد، تا او را دور از رفقایش گرفته و به قتل رساند.

قلب موسی(علیه‌السلام) از این عمل ناروا به تپش افتاد و شدیداً به او اعتراض كرد و گفت: چرا نفسی پاك را بی‌آنكه گناهی مرتكب شده باشد، به قتل رساندی؟ كار بسیار ناپسندی انجام دادی.

شخص عالم (خضر) با لحنی نكوهش گرانه به وی گفت: آیا به تو نگفتم كه هرگز صبر و تحمل كارهایی را كه همراه من مشاهده می‌كنی نخواهی داشت؟

موسی(علیه‌السلام) در حالی كه از كرده خود پشیمان بود به او پاسخ داد: اگر از این به بعد دوباره چیزی از تو پرسیدم، با من همراهی مكن و این خود، برایت عذر و بهانه‌ای باشد كه از من جدا شوی.

از آن‌جا حركت كردند و به مسیر خود ادامه دادند: تا این‌كه به قریه‌ای رسیدند،[۷۸] خستگی و گرسنگی بر آنان مستولی شد، داخل روستا شدند، از مردم روستا درخواست غذایی كردند، ولی اهالی آن‌جا از پذیرایی آنان خودداری كرده و به گونه‌ای غیر محترمانه آن‌ها را برگرداندند، آنان در بازگشت، دیواری را در حال ویران شدن ملاحظه كردند، شخص عالم (خضر) آن دیوار را تعمیر كرد و پایه‌های آن را استحكام بخشید.

موسی(علیه‌السلام) تحمل نكرد و گفت: آیا برای پاداش كسانی كه ما را از دیار خود بیرون راندند، دیوار آنان راترمیم می‌كنی؟ اگر می‌خواستی می‌توانستی در قبال كار خود، لااقل مزدی بگیری، تا با آن خوراكی تهیه كنیم.

اینجا بود كه شخص عالم‌ (خضر) به موسی (علیه‌السلام) گفت: این عذر مفارقت و جدایی بین من و تو است و من به زودی اسرار كارهایی كه تحمل صبر آن را نداشتی، برایت فاش خواهم ساخت.

موسی(علیه‌السلام) سخنی نگفت، و دریافت كه نمی‌تواند همراه آن شخص عالم (خضر) باشد و در برابر كارهای عجیب او صبر و تحمل داشته باشد. آن شخص عالم (خضر) قبل از اینكه از موسی (علیه‌السلام) جدا شود، راز سه حادثه شگفت انگیز فوق را برای موسی (علیه‌السلام) چنین توضیح داد:

اما آن كشتی مال گروهی از مستمندان بود كه جز آن كشتی، سرمایه دیگری نداشتند و من می‌دانستم در آن دیار پادشاهی غاصب وجود دارد كه هركشتی سالمی را تحت تعقیب قرار داده و آن را از صاحبش می‌ستاند، از این رو خواستم در این كشتی عیبی ایجاد كنم كه بعدها قابل ترمیم باشد و وقتی پادشاه آن را ببیند، تصور كند كشتی مرغوبی نیست و دست از آن برداشته و برای صاحبانش سالم باقی بماند.

و اما آن پسر بچه، چون آثار فساد و تباهی از همان كودكی در سیمای او آشكار بود،[۷۹] و پدر و مادر مؤمن و شایسته‌ای داشت، من بیم آن داشتم كه در اثر دوستی و علاقه و محبتی كه والدین به فرزندان دارند، فساد و تباهی او بر شایستگی پدر و مادرش چیره گردد و آنان را به كفر و سركشی وا دارد، او را كشتم، برای آن‌كه پدر و مادرش، از شر چنین فرزندی آسوده شوند و خداوند به جای او به آنان فرزندی بهتر و شایسته‌تر و مهربان‌تر عنایت كند.[۸۰]

و اما دیواری كه ترمیم و درست كردم و در بنای آن رنج كشیدم، مربوط به دو پسر بچه یتیم در این روستا بود كه گنجی متعلق به آنان در زیر دیوار وجود داشت و پدرشان مرد صالح و شایسته‌ای بود.[۳۳۷] خداوند بزرگ اراده فرمود كه گنج آن دو را برایشان نگهداری كند تا زمانی كه بزرگ شدند، گنجشان را استخراج نمایند.

آنچه من انجام دادم با نظر شخصی خودم نبود بلكه از ناحیه وحی الهی بود. این بود راز كارهایی كه به تو گفتم تحمل و صبر آن‌ها را نخواهی داشت.

موسی(علیه‌السلام) از توضیحات آن شخص عالم (خضر) قانع شد.[۸۱]

پی نوشتها:

[۱] - سور و آیاتی كه نام موسی(علیه ‌السلام) در آن‌ها ذكر شده است عبارتند از:

بقره، آیات ۵۱، ۵۳، ۵۵، ۶۰، ۶۷،۸۷، ۹۲، ۱۰۸، ۱۳۶، ۲۴۶، ۲۴۸- آل عمران، آیه ۸۴ – نساء، آیات ۱۵۲، ۱۵۳، ۱۶۳ – مائده، آیات ۲۲، ۲۴، ۲۷- انعام، آیات ۸۴، ۹۱،‌۱۵۴ – اعراف، آیات ۱۰۲، ۱۰۳، ۱۱۴، ۱۱۶، ۱۲۱، ۱۲۶، ۱۲۷، ۱۳۰، ۱۳۳، ۱۳۷، ۱۴۱، ۱۴۲، ۱۴۳، ۱۴۷، ۱۴۹، ۱۵۳، ۱۵۴، ۱۵۸، ۱۵۹ – یونس، آیات ۷۵، ۷۷، ۸۰، ۸۱، ۸۳، ۸۴، ۸۷، ۸۸ – هود، آیات ۱۷، ۹۷، ۱۱۱ – ابراهیم، آیات ۵، ۶،‌۸ – اسراء، آیات ۱، ۲، ۱۰۱، ۱۰۲ – كهف، آیات ۶۱، ۶۷ – مریم، آیه ۵۱ – طه، آیه ۵،‌۶،‌۹، ۱۱، ۱۹،‌۳۶، ۴۰، ۴۹،‌ ۵۷، ۶۱، ۶۷، ۷۰، ۷۷، ۸۳، ۸۶، ۸۸، ۹۱ – انبیاء، آیه ۴۸ – حج، آیه ۴۴ – مؤمنون، آیات ۴۵-۵۰ – فرقان، آیه ۳۵ – شعراء، آیات ۳، ۵، ۱۰، ۴۳، ۴۵، ۶۲، ۶۴، ۶۶ – نمل، آیه ۷، ۹، ۱۰ – قصص، آیه ۳، ۷، ۱۰، ۱۵، ۱۸، ۱۹، ۲۰، ۲۹، ۳۰، ۳۱، ۳۶، ۳۷، ۳۸، ۴۳، ۴۴، ۴۸، ۷۶ – عنكبوت، آیه ۳۹ – سجده، آیه ۲۳ – احزاب، آیه ۷ و ۶۹ – صافات، آیات ۱۰۲ و ۱۱۴ – غافر، آیات ۳، ۵، ۲۳، ۲۶، ۲۷، ۳۷ – حم سجده، آیه ۴۵ – شوری، آیه ۱۳ – زخرف، ایه ۴۶ – احقاف، آیه ۱۲ و ۳۰ – ذاریات، آیه ۳۸ – نجم، آیه ۳۶ – صف، آیه ۵ – نازعات، آیه ۱۵ – اعلی،‌آیه ۱۹.

[۲] - پادشاه زمان موسی(علیه‌السلام) مردم مصر را به دو طبقه مستضعف و مستكبر (بردگان و اشرافیان) به نام سبطیان و قبطیان تقسیم كرده بود. قبطیان همان فرعونیان بودند كه در اطراف فرعون به هوسبازی و عیش و نوش و ظلم و ستم سرگرم بودند و همه اختیارات كشور به دست آن‌ها بود. ولی بر عكس، سبطیان طبقه پایین اجتماع و ستمدیدگان مستضعف بودند، موسی(علیه‌السلام) و بنی اسرائیل از سبطیان بودند.(اقتباس از سوره قصص، آیات ۳-۵ و بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۵۱).

[۳] - همان صندوقی كه مادر موسی (علیه‌السلام) وی را در آن قرار داده و به رود نیل سپرد، قاموس قرآن: ج ۶، ص ۳۰۴.

[۴] - بعضی گویند یهصر بن یافث.

[۵] - پیرامون نام مادر موسی(علیه‌السلام) اختلاف نظر وجود دارد: نام‌های «نخیب، افاحیه و یوخابید» برای او ذكر كرده‌اند، بهر حال از بانوان مجلله محترمه است، كه در چند سوره قرآن به او اشاره شده و او را مورد الطاف خفیه خدا و قلب وی را منبع وحی و الهام معرفی می‌كند. از جمله در سوره‌های قصص، آیات ۷ و ۱۰ و ۱۳ و طه، آیات ۳۸ و ۴۰.

[۶] - ولی بعضی مدت عمر ا و را صد و بیست و شش سال دانسته‌اند و سرانجام در شب بیست و یكم ماه مبارك رمضان از دنیا رفت. (حیوة القلوب: ج ۱، ص ۳۰۲).

[۷] - قصص قرآن: ص ۴۱۱ – بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۳۶۶ . به روایتی در شش فرسنگی بیت المقدس مدفون است. (منتخب التواریخ: ص ۳۴۰).

ر.ك: حیوة القلوب: ج ۱، ص ۲۱۱ – ریاحین الشریعه: ج ۵، ص ۱۲۱ به بعد – مجمع البیان: ج ۴، ص ۳۳۰ و ج ۵، ص ۴۰۵ – بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۶ – تفسیر قمی: ج ۲، ص ۲۷۰.

[۸] - كلمه فرعون از لغات باستانی و معنای آن دربار یا قصر بزرگ است، این كلمه از دو واژه (فارا به معنی قصر و كاخ) و (اوه به معنی بزرگ) تركیب شده و چنانكه در عصر حاضر مقر ریاست جمهوری آمریكا را كاخ سفید و (سابقا) مقر حكومت شوروی را كاخ كرملین می‌گفتند، سپس كلمه «فارااوه» معرب شده و در عربی به صورت كلمه فرعون درآمده. فراعنه جمع فرعون، لقب پادشاهان مصراست كه هر كدام نام مخصوصی داشتند. لفظ فرعون هفتاد و چهار بار در قرآن مجید آمده و در داستان‌های بنی اسرائیل و موسی زیاد به چشم می‌خورد.

یونانیان «رامسیس» را سوسترپس» و عبرانیان او را «فرعون تسخیر» می‌نامند، وی سومین پادشاه را از سلسله نوزدهم ملوك مصر و مشهورترین كشور گشایان ایشان است، رامسیس با ملل اسیایی كینه و عداوتی شدید داشت و در حدود نه سال در خارج از كشور خود با ایشان مشغول جنگ بود و به همین مناسبت با بنی اسرائیل بسیار بدرفتاری و سخت‌گیری می‌كرد و شرح مظالم او را در قرآن كریم در چهار سوره به تفصیل بیان شده است «سوره‌های بقره، آیه ۴۹ – اعراف، آیه ۱۴۱ – ابراهیم، آیه ۶ – قصص، آیه ۴». (قاموس قرآن: ج ۵، ص ۱۶۳ – قصص قرآن: ص ۳۹۱).

[۹] - چون قبیله سبطیان كه بنی اسرائیل هم از انان بوده، مردمی مستضعف و رنج كشیده و بیچاره بودند، فرعونیان كارهای سخت را به آن‌ها محول می‌كردند، مانند نگهبانی شب و غیره، لذا عمران پدر موسی (علیه‌السلام) هم یكی از نگهبانان شب در كنار كاخ پادشاه مصر بود.

[۱۰] - ر.ك: سوره قصص، آیات ۳-۵ – بحارالانوار: ج ۱۳،‌ص ۵۰ به بعد – تفسیر نمونه: ج ۱۶،‌ص ۱۲ – مجمع البیان: ج ۱، ص ۱۰۶ و ج ۷، ص ۲۳۹ – ریاحین الشریعه: ج ۵، ص ۱۲۱ – قصص قرآن: ص ۳۹۱ – تاریخ انبیاء: ص ۴۹۳ به بعد

[۱۱] - در مورد نام خواهر موسی(علیه‌السلام) دو قول است: بعضی نیز او را مریم ذكر كرده‌اند، او از بانوان مجلله و با ایمان بوده و جزو معدود زنانی است كه رسول خدا(علیه‌السلام) وی را ستایش نموده و فرموده است: «خداوند كلثم را در روز قیامت در كنار خدیجه، مریم و آسیه (علیهم‌السلام) به همسری من در می‌آورد». كلثم یكی از چهار زنی است كه بر خدیجه كبری(علیهاالسلام) هنگام وضع حمل فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها) نازل شده و برای یاری او آمدند، وی نخست به نامزدی قارون كه از نزدیكان موسی و از ثروتمندان و زراندوزان روزگار بود درآمد، ولی قارون بدون عروسی با وی در اثر تخلف از ادای زكات و تهمت به حضرت موسی(علیه‌السلام) به قهر الهی گرفتار آمده و به اعماق زمین فرو رفت. سپس شخصی به نام «كالیب بن یوقنی» با وی ازدواج كرد و به زندگی مشترك پرداختند. سرانجام در شهری به نام «قادیس» از دنیا رفت و همان جا دفن شد. خداوند نام كلثم را با عنوان «خواهر موسی» در دو سوره قرآن (قصص، آیه ۱۱ و طه، آیه ۴۰) ذكر كرده، ابتدا از نقش اطلاعاتی و تجسس ا و پرده برداشته و می‌گوید: خواهر موسی (علیه‌السلام) از سوی مادرش یوكابد پس از به اب انداختن صندوقی كه موسی ( علیه السلام) را در آن گذاشته بودند به سراغ ال فرعون شتافته و عكس العمل آنان را در مورد برادرش موسی(علیه‌السلام) را زیر نظر گرفته است، سپس در آیه ۱۲ همین سوره قصص از نقش راهنمایی او سخن به میان آورده و می‌گوید: «چون موسی(علیه‌السلام) پستان هیچ یك از زنان شیرده و دایه‌های قبطی را نپذیرفت، كلثم بار دیگر به صورت ناشناخته به جلو آمده و گفت: آیا شما را به خانواده‌ای راهنمایی كنم كه می‌تواند این نوزاد را كفالت كننند و خیرخواه او هستند. این آیه با مختصر تفاوتی كه با آیه ۴۰ سوره طه دارد، می‌رساند كه خواهر موسی با كیاست كم نظیری نقش خود را ایفا كرد و برادرش را بدون خطر به آغوش مادر برگردانید.

ر.ك: ریاحین الشریعه: ج ۵، ص ۱۲۷ و ج ۲، ص ۲۷۲ – منتهی الآمال: مبحث ولادت فاطمه زهرا(سلام‌الله‌علیها) – اسدالغابه: ج ۵، ص ۴۳۹ – تحلیل سیهر فاطمه بخش ولادت – سیمای زنان در اسلام: ص ۹۸ – مجمع البیان: ج ۷، ص ۲۴۲ – بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۵۵).

[۱۲] - سوره قصص، آیه ۷.

[۱۳] - ر.ك: بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۵۴ – مجمع البیان: ج ۷، ص ۲۴۱ – ریاحین الشریعه: ج ۵، ص ۱۲۱ – تفسیر نمونه:‌ج ۱۶، ص ۲۳ به بعد – حیوة القلوب: ج ۱،‌ص ۲۱۳.

[۱۴] - همان مدرك سابق.

[۱۵] - سوره قصص، آیه ۷.

[۱۶] - دیوان پروین اعتصامی.

[۱۷] - آسیه دختر «مزاحم بن عبید بن ریان بن ولید» از نسل پیامبران و از قوم بنی اسرائیل است، سال ولادت و عمر او را مورخین ذكر نكرده‌اند، رامسیس فرعون مصر او را به عقد خود درآورد و دختری به نام «آنیسا» از آن‌ها به دنیا آمد. (این دختر، علیل و بیمار غیر قابل علاج بود، كه با مالیدن آب دهان موسی(علیه‌السلام) به وی – در همان دوران كودكی – او را بهبود بخشیدند) آسیه زن كسی بود كه ادعای خدایی داشت (نازعات، آیه ۲۴) و تمام زرق و برق‌های مصر پهناور و مردم آن سامان در اختیار او بود، ولی اسیه خود را در بربر آن همه عوامل مادی نباخت و با اخلاص تمام در نهان به بندگی خدا می‌پرداخت و از زنان ممتاز جهان به شمار می‌آمد. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) وی را در ردیف خدیجه، فاطمه و مریم (علیهم‌السلام) بهترین زنان اهل بهشت خوانده است، وی هنگامی كه معجزه موسی (علیه‌السلام) را در مقابل ساحران مشاهده كرد، اعماق قلبش به نور ایمان روشن شد و از همان لحظه به موسی (علیه‌السلام) ایمان آورد، او پیوسته عقیده و ایمان خود را مكتوم می‌داشت.

[در كاخ فرعون، همسر حزقیل به نام «صیانه» به عنوان آرایشگر دختر فرعون مشغول خدمت بود،‌روزی وی مشغول شانه زدن به زلف‌های آنیسا دختر فرعون بود، كه شانه از دستش افتاد و هنگام برداشتن آن‌«بسم الله» گفت! دختر فرعون با تعجب گفت: منظورت از گفتن «الله» پدرم فرعون است؟‌صیانه گفت: نه، منظورم خدای موسی و هارون (علیهم ‌السلام) است كه زمین و زمان و پدرت فرعون را آفریده، این خبر به گوش فرعون رسید، صیانه و فرزندانش را به حضور طلبید و پرسید: پروردگارت كیست؟ صیانه گفت: خدای من و تو، الله است كه پروردگار جهانیان است، فرعون با شنیدن این سخن بی درنگ دستور داد تنوری را كه از مس ساخته بودند آتش كنند، سپس به ترتیب تمام فرزندان صیانه در میان تنور آتش افكند و سوزاند، تا نوبت به آخرین بچه او رسید كه طفلی شیرخواره بود، صیانه را منقلب شده و صبر و قرارش تمام و با عاطفه سوزناك شروع به اعتراض و گریه نمود، ولی آن بچه شیرخواره به امداد غیبی چون عیسی(علیه‌السلام) به سخن آمد و گفت: ای مادر صبر كن! كه این بلاها، در راه حق است، سپس خود صیانه را به میان تنور انداخت، كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) می‌فرماید: از سوختن آن زن و فرزندانش بوی خوشی پدیدار شد كه در آسمان به مشام ملائكه رسید و من هنگام رفتن به معراج آن بوی خوش را استشمام كردم].

آسیه وقتی كشته شدن صیانه همسر حزقیل و فرزندانش را با این وضع فجیع و دردناك مشاهده نمود، دید كه ملائكه روح صیانه را به آسمان می‌برند، یقین او زیاده شد، لذا ایمان خود را ظاهر كرده و شدیداً به فرعون اعتراض كرده و گفت: وای بر تو ای فرعون! تا كی جنایت خواهی كرد؟ چقدر به خدایت و خدای عالمیان جرأت و جراست پیدا كرده‌ای؟ این زن و فرزندان او چه گناهی كرده بودند، كه آنان را به آتش كشیدی؟ فرعون گفت: مگر تو هم دیوانه شده‌ای مانند صیانه! كه این گونه سخن می‌گویی. آسیه گفت: دیوانه نشده‌ام ولیكن به خدای موسی(علیه‌السلام) كه خدای عالمیان است ایمان آورده‌ام. فرعون كه انتظار نداشت چنین سخن اعتراض آمیزی از همسرش بشنود وهرگز فكر نمی‌كرد كه موسی (علیه‌السلام) پایگاه نیرومندی در دربار فرعون داشته باشد و آسیه را به آیین خود جذب كند، به شدت تكان خورد و احساس خطر كرد و دنیا در نظر او تار گردید، چون آسیه را بسیار دوست می‌داشت چیزی نگفت، بلكه سراغ مادر آسیه رفت و به او گفت: دخترت دیوانه شده! سخن از موسی (علیه‌السلام) و خدای او بر زبان جاری می‌كند! سپس مادر آسیه و فرعون به نزد آسیه آمده و به زعم خود او را نصیحت كردند،‌كه دست از این آیین بردار و گرنه همچون همسر حزقیل به سزایش خواهد رسید!

ولی آسیه هرگز تسلیم فرعون نشد، سرانجام فرعون دستور داد: دست و پاهایش را با میخ‌ها بسته، در زیر آفتاب سوزان قرار دهند و سنگ عظیمی بر سینه او بگذارند. هنگامی كه آخرین لحظه‌های عمر خود را می‌گذراند، دعایش این بود «پروردگارا! برای من خانه‌ای در بهشت در جوار خودت بنا كن و مرا از دست فرعون ظالم نجات ده! (تحریم، آیه ۱۱) خداوند نیز دعای این زن مؤمن پاكباز فداكار را اجابت فرمود و او را در كنار بهترین زنان جهان مانند مریم(علیهاالسلام) قرار داد، چنانكه (در آیات ۱۱ و ۱۲ سوره تحریم) درد ردیف او قرار گرفته است. (ر.ك: بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۱۶۳ – تفسیر نمونه: ج ۲۴، ص ۳۰۲ – سفینة البحار: ج ۱، ص ۲۲ – ریاحین الشریعه: ج ۵، ص ۱۱۹ و ۱۵۳ و ج ۲، ص ۲۷۲ – مجمع البیان: ج ۱۰،‌ص ۴۷۹ – العرانس: ص ۱۰۶ – حیوة القلوب: ج ۱، ص ۲۴۲ به بعد).

[۱۸] - در اخبار آمده، فرعون دختری داشت به نام «آنسیا» و ا و تنها فرزند وی بود، از بیماری شدیدی رنج می‌برد، دست به دامن اطباء زد نتیجه نگرفت به كاهنان متوسل شد آنها گفتند: ای فرعون! ما پیش بینی می‌كنیم كه از درون این دریا (نیل) انسانی به این كاخ گام می‌نهد، كه اگر از آب دهانش به بدن این بیمار بمالند بهبودی می‌یابد، پس از این‌كه موسی (علیه‌ السلام) را از آب گرفتند، آسیه همسر فرعون، اب دهان آن كودك را به بدن دختر مریض مالید و شفا یافت، (تفسیر نمونه:‌ج ۱۶، ص ۲۷ – مجمع البیان: ج ۷، ص ۲۴۱).

[۱۹] - اقتباس از سوره قصص، آیات ۷-۱۳ – حیوة‌القلبوب: ج ۱، ص ۲۱۳ به بعد – می‌فرماید: سه روز بیشتر طول نكشید، كه خداوند نوزاد را به مادرش بازگرداند. (تفسیر نمونه: ج ۱۶، ص ۳۷).

[۲۰] - بعضی گویند كودك را در كاخ نگه داشتند، مادر موسی(علیه‌السلام) در فواصل معین می‌آمد و به او شیر می‌داد

[۲۱] - با استفاده از سوره شعراء، آیه ۱۷.

[۲۲] - اقتباس از سوره قصص، آیات ۱۴—۱۷.

[۲۳] - این جمله فرد قبطی به موسی(علیه‌السلام) نشان می‌دهد، كه وی قبلا نیت اصلاح طلبی خود را چه در كاخ فرعون و چه در بیرون آن، اظهار كرده بود، در بعضی روآیات می‌خوانیم كه درگیریهایی در این زمینه نیز با فرعون داشت. (تفسیر نمونه:‌ج ۱۶،‌ص ۵۱).

[۲۴] - ظاهراً این مرد، همان است كه بعدها به عنوان مؤمن آل فرعون معروف گردید، از آیات قرآن همین قدر استفاده می‌شود، كه او مردی بود از فرعونیان و به موسی(علیه‌السلام) ایمان آورده بود. اما ایمان خود را مكتوم می‌داشت، در دل به موسی (علیه‌السلام) عشق می‌ورزید و خود را موظف به دفاع از او می‌دید (سوره مؤمن، آیات ۲۸-۴۶).

ما درباره این كه مؤمن آل فرعون چه كسی است میان مفسران و مورخان اختلاف نظر است بعضی گفته‌اند او پسر عمو یا پسر خاله فرعون و یا برادر آسیه همسر فرعون بوده و تعبیر به آل فرعون را نیز شاهد بر این معنی دانسته‌اند، زیرا تعبیر به آل، معمولاً در مورد خویشاوندان به كار می‌رود، هر چند در مورد دوستان و اطرافیان نیز گفته می‌شود. برخی دیگر او را یكی از پیامبران خدا به نام «حزقیل» یا «حزبیل» می‌دانند. و جمعی معتقدند كه وی خزانه دار مخصوص فرعون بود. (ر.ك: تفسیر نور الثقلین: ج ۴، ص ۵۱۸ – قصص الانبیاء: ص ۳۸۷ – محبر بغدادی: ص ۳۸۸ – تفسیر نمونه: ج ۲۰، ص ۸۷ – حیوة الفلوب: ج ۱،‌ص ۳۰۴).

و بنا بر روایتی، حزقیل به شغل نجاری اشتغال داشت و همان بود كه صندوق را برای مادر موسی(علیه‌السلام) ساخت، تا موسی(علیه‌السلام) را در آن نهاده و به رود نیل بیندازد». گویند حزقیل ششصد سال ایمانش را از طاغوت‌ها پوشیده داشت، كه او به مرض جذام مبتلا بود، با دستان فلج خود به طرف قومش اشاره كرده و مردم را به خدا دعوت می‌نمود، سرانجام فرعون دستور داد تا او را قطعه قطعه كنند، اما با این وصف نتوانستند در ایمانش رخنه‌ای ایجاد نمایند. (تفسیر قمی: ج ۲، ص ۲۵۸) ضمنا داستان شهادت همسر و فرزندان حزقیل در شناسنامه آسیه همسر فرعون ذكر گردید، آنجا را ملاحظه فرمایید.

[۲۵] - اقتباس از سوره قصص، آیات ۱۸-۲۱ – مجمع البیان: ج ۷، ص ۲۴۵ و ۲۴۶ – تفسیر نمونه: ج ۱۶،‌ص ۴۹ – قصص قرآن: ص ۱۲۷ – حیوة القلوب: همان.

[۲۶] - سوره قصص، آیه ۲۲.

[۲۷] - شرح حال حضرت شعیب(علیه‌السلام) قبلا بیان شد، نام دختران شعیب(علیه‌السلام) را «صفورا یا صفوره» و «لیا» نوشته‌اند، كه اولی با موسی(علیه‌السلام) ازدواج كرد(ریاحین الشریعه: ج ۵، ص ۲۹۴ – مجمع البیان: ج ۷، ص ۲۴۹).

[۲۸] - اقتباس از سوره قصصص، آیات ۲۳-۲۵ – مجمع البیان: ج ۷، ص ۲۴۸ – تفسیر نمونه: ج ۱۶، ص ۵۵ به بعد – تفسیر رازی ذیل آیات مورد بحث – بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۲۰ – حیوة القلوب:‌ج ۱ همان.

[۲۹] - در روآیات آمده،‌كه شعیب(علیه‌السلام) برای قدردانی از زحمات موسی(علیه‌السلام) قرار گذاشته بود، گوسفندانی كه با علائم مخصوص متولد می‌شوند به او ببخشد، اتفاقا در آخرین سالی كه او عزم داشت با شعیب(علیه‌السلام) خداحافظی كند و به سوی مصر بازگردد، تمام یا غالب نوزادان گوسفند با همان ویژگی متولد شدند (اعلام قرآن: ص ۴۰۹).

[۳۰] - این عصا در زمان حضرت نوح(علیه‌السلام) در دست وی بود و در زمان حضرت ابراهیم(علیه‌السلام) به دست او افتاد، لذا به هر دو منسوب بود.

[۳۱] - اقتباس از سوره قصص، آیات ۲۶-۲۸ – تفسیر نورالثقلین: ج ۴، ص ۱۲۳ – بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۲۹ – تفسیر نمونه: ج ۱۶، ص ۶۴.

[۳۲] - اقتباس از سوره‌های طه، آیات ۹-۳۶ – قصص، آیات ۲۹-۳۵ و بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۶۱.

[۳۳] - اقتباس از سوره طه، آیات ۴۵-۴۷.

[۳۴] - اقتباس از سوره اعراف، آیات ۱۰۴ و ۱۰۵.

[۳۵] - اقتباس از شعرا، آیات ۱۸-۲۲.

[۳۶] - همان، آیه ۲۳-۲۸.

[۳۷] - اقتباس از سوره طه، آیات ۴۸-۵۴

[۳۸] - اقتباس از سوره غافر، آیات ۳۶-۳۷ – بنا بر روایتی هامان دستور داد در زمین بسیار وسیعی، به ساختن كاخ و برجی بلند مشغول شدند، پنجاه هزار بنا و معمار مشغول كار گشتند و ده ها هزار كارگر، شبانه روز به كار خود ادامه دادند. پس از پایان كار ساختمان، فرعون بر بالای برج رفت، نگاهی به آسمان كرد و تیری به كمان گذاشت و به آسمان پرتاب كرد، تیر بر اثر اصابت به پرنده (یا طبق نقشه قبلی خودش) خون آلود برگشت، فرعون پایین آمد و به مردم گفت: بروید فكرتان راحت باشد خدای موسی را كشتم. به فرمان الهی جبرئیل به سوی آن برج امد و پر خود را به برج زد و او سه قسمت شد و هر قسمتی به جایی سقوط كرد. (تفسیر نمونه: ج ۱۶،‌ص ۸۷ – تفسیر رازی: ج ۸، ص ۴۶۲ – بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۱۵۱).

[۳۹] - سوره اعراف، آیه ۱۱۶.

[۴۰] - سوره شعرا، آیه ۴۴.

[۴۱] - سوره طه، آیه ۶۷.

[۴۲] - اقتباس از سوره های اعراف، آیات ۱۰۶-۱۲۶ – طه،‌آیات ۷۰-۷۴ – شعراء، آیات ۳۰-۵۱ – بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۱۴۸ به بعد – تفسیر نمونه: ج ۱۵، ص ۲۰۸ به بعد – تفسیر مجمع البیان: ج ۴، ص ۴۶۴ و ج ۶، ص ۳۰۷ به بعد.

[۴۳] - اقتباس از سوره اعراف، آیات ۱۲۷-۱۲۹.

[۴۴] - كه همان مؤمن آل فرعون است و قبلاً راجع به او بحث كردیم.

[۴۵] - اقتباس از سوره مؤمن، آیات ۲۶-۴۵.

[۴۶] - اقتباس از سوره یونس، آیات ۸۸-۸۹.

[۴۷] - اقتباس از سوره اعراف، آیات ۱۳۰-۱۳۳.

[۴۸] - همان، آیات ۱۳۴و۱۳۵

[۴۹] - بنا بر نقلی «یوشع بن نون» وصی موسی(علیه‌السلام).

[۵۰] - اقتباس از سوره‌های شعراء، آیات ۵۲-۶۷ – دخان، آیات ۲۳-۳۱.

[۵۱] - اقتباس از سوره یونس، آیات ۹۰-۹۲.

[۵۲] - سوره مؤمن، آیات ۴۵-۴۶.

[۵۳] - اقتباس از سوره اعراف، آیات ۱۳۸-۱۴۰.

[۵۴] - همان، آیه ۱۶۰ – درباره «من و سلوی» این دو غذای مطبوع و مفید كه خداوند به بنی اسرائیل در آن بیابان ارزانی داشت، تفسیرهای گوناگونی دارند، بعید نیست كه «من» یك نوع عسل طبیعی بوده كه در دل‌ كوه‌های مجاور وجود داشته و یا شیره‌های مخصوص نباتی بوده، كه در درختانی كه در گوشه و كنار آن بیابان می‌روییده، ظاهر می‌شده است و «سلوی» یك نوع پرنده حلال گوشت شبیه به كبوتر بوده است (تفسیر نمونه:‌ج ۶، ص ۴۱۲).

[۵۵] - سوره بقره، آیه ۶۱.

[۵۶] - درباره این كه این دو نفر چه كسانی بوده‌اند غالب مفسران نوشته‌اند كه آن‌ها «یوشع بن نون» و «كالب بن یوفنا» بوده‌اند كه از نقبای دوازده گانه بنی اسرائیل محسوب می‌شدند، (تفسیر نمونه: ج ۴، ص ۳۴۰).

[۵۷] - اقتباس از سوره‌های مائده، آیات ۲۰-۲۶ – اعراف، آیه ۶۱.

[۵۸] - اقتباس از سوره اعراف، آیات ۱۴۲-۱۴۵ – حیوة القلوب: ج ۱، ص ۲۵۲ به بعد.

[۵۹] - تفسیر سوره برهان:‌ج ۲، ص ۳۳ – نور الثقلین: ج ۲، ص ۶۱.

[۶۰] - اصل لفظ سامری در زبان عبری، «شمری» است و از آن جا كه معمول است، هنگامی كه الفاظ عبری به لباس عربی در می‌آیند، حرف «شین» به «سین» تبدیل می‌گردد، چنانكه «موشی» به «موسی» و «یشوع» به «یسوع» تبدیل می‌شود، بنابراین سامری نیز منسوب به «شمرون» بوده و شمرون فرزند «یشاكر» چهارمین نسل یعقوب (علیه‌السلام) است (اعلام قرآن، ص ۳۵۹). گویند وی از طلایه داران سپاه موسی (علیه‌السلام) بود، او همان موسی بن ظفر است، (بعداً به نام سامری معروف شد) كه در ماجرای درگیری ا و با آن فرد قبطی در مصر، موسی(علیه‌السلام) به او شتافت و قبطی را كشت، سامری با اینكه سابقه انقلابی داشت و از یاران موسی(علیه‌السلام) بود پس از پیروزی موسی (علیه‌السلام) جزو منافقین گردید و با استفاده از نقاط ضعف بنی اسرائیل توانست چنان فتنه عظیمی كه سبب گرایش اكثریت قاطع مردم به بت پرستی بود ایجاد كند و سرانجام كیفر خودخواهی و فتنه انگیری خود را نیز در همین دنیا دید.

[۶۱] - سوره اعراف، آیه ۱۴۲.

[۶۲] - بنا بر روایتی خداوند سامری را به بیماری مرموز و واگیر داری مبتلا ساخت، كه تا زنده بود كسی نمی‌توانست با او تماس بگیرد، چون به آن بیماری مبتلا می‌شد، او سر به بیابان‌ها نهاد و همچنان گرفتار بیماری و نفرت جامعه بود تا به هلاكت رسید (تفسیر قرطبی: ج ۶، ص ۴۲۸۱).

[۶۳] - اقتباس از سوره‌های طه، آیات ۸۵-۹۷ – بقره، آیه ۵۴ – حیوة القلوب: ج ۱.

[۶۴] ـ اقتباس از سوره‌های بقره، ایه ۶۳ – اعراف، آیه ۱۷۱ – تفسیر نمونه: ج ۱، ص ۲۹۳ و ج ۶، ص ۴۳۸ – تفسیر مجمع البیان: ج ۱، ص ۱۲۸.

[۶۵] - اقتباس از سوره‌های بقره، آیات ۱۵۵-۱۵۶ – حیوة القلوب: ج۱، ص ۲۶۴. البته باید توجه داشت در اینكه آیا موسی (علیه‌السلام) تنها یك میقات و میعاد با پروردگار داشته یا بیشتر، در میان مفسران گفتگو است و هر كدام برای اثبات مقصود خود شواهدی از آیات قرآن ذكر كرده، ولی از مجموع قرائن موجود در آیات و روآیات، بیشتر چنین به نظر می‌رسد كه موسی(علیه‌السلام) تنها یك میعاد داشته، آن هم به اتفاق جمعی از بنی اسرائیل بوده است، در همین میقات بود كه خداند الواح تورات را نازل كرد و با موسی(علیه‌السلام) سخن گفت و نیز در همین میقات بود كه بنی اسرائیل به موسی (علیه‌السلام) پیشنهاد كردند از خدا بخواهد خود را نشان دهد و نیز در همین جا بود كه صاعقه یا زلزله‌ای در گرفت و موسی(علیه‌السلام) بیهوش شد و بنی اسرائیل بر زمین افتادند (از نظر صاحب تفسیر نمونه بود، در ج ۶، ص ۳۸۸ ملاحظه فرمایید) ولی برخی دیگر معتقدند، موسی(علیه‌ السلام) چند میقات داشته و این وقایع در سفرهای مختلف ا و به كوه طور اتفاق افتادند.

[۶۶] - سوره مؤمن، آیات ۲۳ و ۲۴.

[۶۷] - در تاریخ آمده، او از یك سو نماینده فرعون در بنی اسرائیل بود و از سوی دیگر خزانه دار گنج‌های فرعون (مجمع البیان: ج ۸، ص ۵۲۰ و ج ۷، ص ۲۶۶ – تفسیر فخر رازی: ج ۲۵، ص ۱۳).

[۶۸] - در تاریخ طبری آمده:‌كه در آغاز از این دستور سرپیچی نكرد، ولی به خانه‌اش آمد و به حسابرسی پرداخت، متوجه شد زكات مالش بسیار می‌شود، حرص و دنیاپرستی باعث گردید كه برای حفظ مال خود به یك آشوب ناجوانمردانه دست بزند.

[۶۹] - اقتباس از سوره قصص، آیه ۷۶-۸۲ – حیوة القلوب: ج ۱، ص ۲۶۵ به بعد – تفسیر نمونه: ج ۱۶، ص ۱۵۲ – بحارالانوار: ج ۱۳، ص ۲۵۱ – مجمع البیان: ج ۷، ص ۴۱۶ – تاریخ طبری: ج۱ ،ص ۲۶۲ به بعد – تفسیر المیزان: ج ۱۶، ص ۸۴ – العرائس: ص ۱۱۹ – انوار التنزیل: ج ۲، ص ۸۹ . قاموس قرآن: ج ۵، ص ۳۱۰.

[۷۰] - اقتباس از سوره بقره، آیات ۶۷-۷۳ – حیوة القلوب: ج ۱، ص ۲۷۰ به بعد – انوار التنزیل: ج ۱، ص ۸۸ – تفسیر قمی: ج ۱، ص ۴۹.

[۷۱] - تفسیر نمونه: ج ۱۲، ص ۵۰۹ – كمال الدین: ص ۳۹۱- علل الشرایع: ص ۵۹. (بعضی الیاس بن ملكان و بعضی بلیا بن ملكان نیز گفته‌اند و برخی تالیا بن ملكان ضبط كرده‌ا ند.)

[۷۲] - اصول كافی: ج ۱، ص ۲۱۰.

[۷۳] - علل الشرایع: ص ۵۹.

[۷۴] - سوره كهف، آیه ۸۲.

[۷۵] - همان، آیه ۸۰.

[۷۶] - در اینكه اشاره به كدام دو دریا است؟ میان مفسران گفتگو است، روی هم رفته سه نظر معروف در اینجا وجود دارد:

الف)منظور محل اتصال خلیج «عقبه» با خلیج «سوئز» است (می دانیم كه دریای احمر در شمال دو پیشرفتگی دارد – یكی به سوی شمال شرقی و دیگری به سوی شمال غربی – كه اولی خلیج عقبه را تشكیل می‌دهد، و دومی خلیج سوئز را، و این دو خلیج در قسمت جنوبی به هم می‌پیوندند و به دریای احمر متصل می‌شوند.

ب) منظور محل پیوند اقیانوس «هند» با دریای احمر است كه در بغاز «باب المندب» به هم می‌پیوندند.

پ) محل پیوستگی دریای «مدیترانه» كه نام دیگرش دریای روم و بحر ابیض است یا اقیانوس «اطلس» یعنی همان محل تنگه «جبل الطارق» كه نزدیك شهر «طنجه» است.

اما احتمال اول از همه تفاسیر نزدیك‌تر به محل زندگی موسی(علیه‌السلام) به نظر می رسد، چون از شام تا خلیج عقبه راه زیادی نیست. (ر.ك: تفسیر نمونه، ج ۱۲، ص ۴۸۱).

[۷۷] - قریه در لسان قرآن مفهوم عامی دارد و هرگونه شهر و آبادی را شامل می‌شود. در این كه این شهر،‌كدام شهر و در كجا بوده است؟ میان مفسران گفتگو است:

الف) برخی معتقدند «ایله» است كه امروز به نام بندر ایلات معروف است و در كنار دریای احمر نزدیك خلیج عقبه واقع شده است.

ب) برخی گویند «انطاكیه» است ، كه از شهرهای قدیم سوریه بوده و نود و شش كیلومتر از حلب و پنجاه و نه كیلومتر از اسكندرون فاصله دارد. (دائرة المعارف: ج ۱، ص ۸۳۵).

پ) بعضی دیگر معتقدند منظور شهر «ناصره» است، كه در شمال فلسطین قرار دارد و محل تولد حضرت مسیح(علیه‌السلام) بوده است.

با توجه به روآیات و آنچه در معنی مجمع البحرین (محل پیوند خلیج عقبه و خلیج سوئز) گفته شد، روشن می‌شود كه شهر ناصره و بندر ایله به این منطقه نزدیكتر است تا انطاكیه، و روآیات بیشتر شهر ناصره را تأیید می‌كند. (تفسیر نمونه: ج ۱۲، ص ۴۹۵).

[۷۸] - روایت شده: به كتف آن پسر بچه‌ای كه شخص عالم (خضر) او را به قتل رساند، نوشته شده بود كه وی در زمره كافرین است.

[۷۹] - روایت شده خداوند به جای آن پسر، دختری به آن‌ها داد كه هفتاد پیامبر از نسل او به وجود آمدند. (تفسیر نور الثقلین: ج ۳، ص ۲۸۶).

[۸۰] - روایت شده میان آن دو یتیم و پدر صالحشان هفتاد نسل فاصله افتاده بود،‌اما خداوند به خاطر ایمان پدرشان، آن گنج را حفظ كرد. (علل الشرایع: ص ۵۹).

[۸۱] - اقتباس از سوره كهف،‌آیات ۶۰-۸۲ – حیوة القلوب: ج ۱، ص ۲۷۵ – بحارالانوار: ج ۱۳،‌ص ۲۷۸ به بعد – تفسیر قمی :‌ج ۲، ص ۳۷.

منبع: موسسه جهانی سبطین.

Copyright 1999-2017 All rights are reserved to Aalulbayt Global Information Center